شنبه، اردیبهشت ۳

تیردادسخایی و شاهنامه فردوسی


پیش از این نوشته بودم که کارپژوهشی برای شناخت توانایی های نمایشی شاهنامه راآغاز کرده ام .هم چنین دیدگاه استادهایی چون دکتر اسلامی ندوشن ودکتر خجسته کیا را نیز در کنار دیدگاه محمدحنیف وفرج اله جوانشیر(ف.م  جوانشیر) را درمورد تراژدی وتوان دراماتیکی شاهنامه ،درهمین تارنما نوشته ام. این بار ودر همین راسبا درنشستی که با یکی از تواناترین ودیرپاترین فیلم نامه نویسان کشور آقای تیردادسخایی داشتیم،دیدگاه های وی را جویاشدم.
ایشان نیزچون بسیاری از اندیشمندان براین باورهستند:؛ که اگر فردوسی وشاهنامه را نداشتیم؛اکنون این گونه نمی توانستیم به زبان فارسی گفت وگو کنیم.شایدبه زبانی در هم از مغولی وعربی وپشتو و...گپ می زدیم.اونیزچون بسیارها باور داشت که توانایی های نمایشی شاهنامه بسیار بالا است ولی ،پذیرش ساختن واجرای نمایش براساس شاهنامه رادر این روزگار،ناممکن می دانست وبه باورایشان پذیرش دیدگاه قیچی به دستان را خیانت به شاهنامه می داند.
تیردادسخایی کسی است که زیر وبم دیدگاه مجوز دهندگان به متوت را بیشترازخیلی ها باپوست وگوشت خود،آزموده است .او نیز باور دارد که ژست دروغین نگاه ملی گرایانه ی امروزی _کاملا غیرملی ها- بسیارفریبنده است و پای دادن جواز ساخت که پیش بیاید،آشکارمی شود که چه اندازه،ملی وملی گرا هستندو
تاکیدمی کنم که این ها باور من از دیدگاه ایشان است ومسیولیت احتمالی این دیدگاه هم برشانه ی من است ونه ایشان.

سعدی و3دیدگاه از هزاران



می دانم که ما برای نیفتادن به بلا ،کوشش می کنیم،ازترس ازدست دادن آرامش روزمرّه ،ازترس از دست رفتن خوبی های راستین ویا دروغین روزمرگی،وترس های به جا یا نابه جا؛آدم هایی راکه شاید یادآوری نام آنان به دیگران وخودمان دردسرساز است ؛به فراموشی بسپاریم.این روزها نمونه ی آشکارش فراموش کردن کسا نی است که هنوز 2ماه از نبودنشان نگذشته ولی خودمان را به فراموشی می زنیم ،مبادا خدای ناکرده،یاد آنان مارابه کنشی وادار کند که داشته هامان ؛آسیب پذیرشود.
ازهمین رو؛من هم دیدم یادآوری سعدی،زیان چندانی ندارد_مگرخوانده نشدن نوشته ات – گفتم چیزهای بی زیانی در باره ی او بگویم:
1-سعدی مسدسی(شش پاره ای)دارد کهبا این که سرودهی کوتاهی نیست ولی گزیده گویی درونی اش رادارد.درپایان هرشش پاره اش این بند زیبا می آیدکه :
بنشینم وصبر پیشه گیرم   دنباله ی کار خویش گیرم.
در این بند تکرار شونده،سعدی نشستن و را بدون سکون وبسیارپویا می بیند.به بیانی دیگر پارادُکسی قوی رادر خود پنهان کرده است.  
2-دیدگاه پرورشی نا هم خوان:درجایی می گویند:تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است  .ودرجایی دیگر می گویند:استاد ومعلم چو بُوَد بی آزار  خرسک بازند کودکان در بازار
3-دیدگاه جبری واختیاری: در داستانی در مورد سیری ناپذیری ِآزمندان،به مرگ آن ها اشاره می کند که پایان آزمندی آنان است اگر پیش ازمرگ،دست از سیری ناپذیری  بردارند و((قناعت)) کنند،از بند  آز  رها می شوند واگر نه ،تنها مرگ ،پایانی است بر رهایی آنان از این بند... می گوید:
آن شنیدستی که در صحرای  غور      بارسالاری ؛بیفتاد از ستور
گفت:چشم تنگ دنیا دوست را          یا قناعت پُر کند یا خاک گور

جمعه، اردیبهشت ۲

r/lv'/nv,

دل نوشته ها-شعروقصه
ای عشق!های وهوی ِ دروغ      
                     نمی گذارد
نغمه ای بسرایم
2-
ای عشق!
آن قدر دور ِ تو چرخیدم
                                                                تا پاک شد
همه آلودگی زجان
 3-ای عشق!
آن که در افسون ِ تو غوطه ور نیست
در چه منجلابی غوطه ور است؟!
+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم اردیبهشت 1390ساعت 16:47  توسط ابوالقاسم فرهنگ  |  نظر بدهید

و شانه هامان به گاه خالی می کنند تا بابک درخون خویش  و
منصور بر دار خویش برقصند
تاتکیه گاه امیر ویران شود
و      فین جامی زخون بنوشد
و  شانه هامان در گریز
در زیر پای سرهنگان آرام می شوند
تا دکتر را به پستوها بفرستند
و شانه هامان به گاه می رقصند
اکنون دمّام ها باردیگر به خروش آمده اند
   باز نوبت  رقص این رجّاله ها است
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم فروردین 1390ساعت 9:18  توسط ابوالقاسم فرهنگ  |  یک نظر

((درزندگی زخم هایی هست که مثل خوره...))تادر زندگی زن عموی ام موشکافانه نمی نگریستم،اهمیت نگاه صادق هدایت را در ((بوف کور))نمی فهمیدم.مرگ کاظم ،برای من بسیار تکان دهنده بود.نه از آن روکه کاظم وارسته بود وپسرعموی ام بود.بلکه این مرگ مرا واداشت که در زندگی دردآور زن عموی ام _که از دیدگاه من نمونه ی سرآمد پایداری است-،واکاوی کنم.هرچه ازاین زن بگویم،کم است .راستش من باورهای مذهبی ندارم وهم چنین به این دیدگاه که نام آدم ها در سرنوشت آن ها،نشان های اش را می نمایاند،باور ندارم ولی درباره ی زن عموی ام باور دارم که نام زینب برازنده بوده است-چون او نیز بسیار ستم کشیده است-.ازدست عموی ام-نمی گویم عموی ام ،می خواسته  اورابرنجاند(چون عموی ام نیز،قربانی رخدادهای زمانه است)یارنجی که زن عموی ام برای  رفتارهای نابخردانه(وشاید ناخواسته ی )دامادهای اش داد.
اشک نمی گذاردپیامدهای رنج های زن عموی ام رادرباره ی نابخردی های ناخواسته ی کاظم وبرادرش حسین بدهم.گرچه این 2نیز نمی دانستند؛سادگی کالای بی خریداری است وچون دیگران نا سره باید بودتا مردم تورا درمیان خودشان بپذیرند..شایداگرشانه ای برای سرگذاشتن وگریستن وآرامیدن داشتم؛پس از آن می توانستم بنویسم ولی می دانم در این بیغوله ای ((که))باهرکسی دوست می شوی((در ذهن خود طناب دار تورا می بافد))بهتر است خموش بمانم ودرخودم ،بشکنم.

یکشنبه، فروردین ۲۸

خواستگار سابقم رو یادته؟

دل نوشته ها-شعروقصه
یادته یه یارویی بود که یه مدت باش دوس بودم؟-کدومشون؟
بابا چقدتوخنگی؟یاروکه قرار ومدارمون رو هم گذاشتیم..
-اُه  اُه  آره   اون پسر قدبلنده ی چشم سبزه کاظم؟
بابا تو دیگه کی هستی؟من اسمشم یادم رفته بود تا....
-پسر پیر زنه زینب سلیطه رو میگی؟
حالا میذاری بگم چی شده؟یا شناسنامه ی عمه وخاله شو...
-چی شده فیلت یاد هندسون کرده؟2باره توکوچه بابا  اینات دیدیش دلت هُری ریخته پایین؟
یه دیقه خفه میشی بگم ...
-شانس اوردی زنش نشدی
چه شانسی؟اگه شانس داشتم که حالامفتی مفتی بیوه شده بودم...
  -چی شده؟باز با شوورت دعوات شده ؟یا ردشو زدی اُفتاده دنبال یکی دیگه...
خفه شو دیگه حوصله ندارم.بابا پسره     مُرد.....

پسرهمسایمان ، مُرد


پسرهمسایه مان – که تاریخ مصرف اش برای مادر پیرش تمام شده بود- مرد. مراسم بسیار باشکوهی برگذارشد.پیرزن ،خیلی رو؛ خراشید و مو؛کند. هربار که ازنیامدن عروس اش پرسیدند،غش می کرد.   شوهرش می دانست که اگر پیرزن ،غش نکند،مجبور می شود که بگوید؛ عروس اش را عمدا در بی خبری گذاشته تا کار، تمام شود. پیرزن اما در درون اش خیلی شاد بود.به زودی می توانستند خانه ی کلنگیشان را بکوبند.
پسرهمسایه مان که در اغما به سر می برد،مرد.مراسم تشییع جنازه ی خیلی شلوغی داشت ، ولی همسرش در مراسم نبود.هفته ی پیش ،مادر شوهرش اورا به عنوان دزد به کلانتری تحویل داده بود وبا تلاش پیرزن ،فعلادر  بازداشت بود.تاپیرزن وقت کافی داشته باشد وخرت وپرت ناچیزی که داشتند رابه سمساری بفروشد.
پسرهمسایه مان که پیش ازتصادف مرگ بارش ،مستاجر مادرش بود وپول نداشت که برودجای دیگری اجاره کند، مرد. مراسم سوگواری خیلی با شکوهی داشت .مادرش مرتب خدا را شکر می کرد و رومی خراشید.پیرزن داشت به آرزوی اش می رسیدومی توانست باردیگر درخانه ای نو و امروزی زندگی کند.به یاد  ِرویای خانه ی پدری اش.
پسرهمسایه مان ،پیش از این که خودش را بمیراند،به مادرش حق داده بود.صدای نفرین های مادرش را  در میان صدای اگزوز موتورش میراند. می دانست مادرش،پیش از ازدواج ، درخانه ی پدری اش در ناز ونعمت زندگی می کرده و حالا30 سال است که درجست وجو  وآرزوی همان زندگی است.و اوهم باید کاری بکند،اما نمی توانست. مانع سر راه اش را ندید تازیبا ترین شیرجه ی زندگی اش را برود.
پسر همسایه مان ،که نمی دانست زن اش در بازداشت است،پس از 30 روز اغما،مُرد.

undefined

undefined قصه وشعر