‏نمایش پست‌ها با برچسب مرگ/آز/عقده. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مرگ/آز/عقده. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، فروردین ۲۸

پسرهمسایمان ، مُرد


پسرهمسایه مان – که تاریخ مصرف اش برای مادر پیرش تمام شده بود- مرد. مراسم بسیار باشکوهی برگذارشد.پیرزن ،خیلی رو؛ خراشید و مو؛کند. هربار که ازنیامدن عروس اش پرسیدند،غش می کرد.   شوهرش می دانست که اگر پیرزن ،غش نکند،مجبور می شود که بگوید؛ عروس اش را عمدا در بی خبری گذاشته تا کار، تمام شود. پیرزن اما در درون اش خیلی شاد بود.به زودی می توانستند خانه ی کلنگیشان را بکوبند.
پسرهمسایه مان که در اغما به سر می برد،مرد.مراسم تشییع جنازه ی خیلی شلوغی داشت ، ولی همسرش در مراسم نبود.هفته ی پیش ،مادر شوهرش اورا به عنوان دزد به کلانتری تحویل داده بود وبا تلاش پیرزن ،فعلادر  بازداشت بود.تاپیرزن وقت کافی داشته باشد وخرت وپرت ناچیزی که داشتند رابه سمساری بفروشد.
پسرهمسایه مان که پیش ازتصادف مرگ بارش ،مستاجر مادرش بود وپول نداشت که برودجای دیگری اجاره کند، مرد. مراسم سوگواری خیلی با شکوهی داشت .مادرش مرتب خدا را شکر می کرد و رومی خراشید.پیرزن داشت به آرزوی اش می رسیدومی توانست باردیگر درخانه ای نو و امروزی زندگی کند.به یاد  ِرویای خانه ی پدری اش.
پسرهمسایه مان ،پیش از این که خودش را بمیراند،به مادرش حق داده بود.صدای نفرین های مادرش را  در میان صدای اگزوز موتورش میراند. می دانست مادرش،پیش از ازدواج ، درخانه ی پدری اش در ناز ونعمت زندگی می کرده و حالا30 سال است که درجست وجو  وآرزوی همان زندگی است.و اوهم باید کاری بکند،اما نمی توانست. مانع سر راه اش را ندید تازیبا ترین شیرجه ی زندگی اش را برود.
پسر همسایه مان ،که نمی دانست زن اش در بازداشت است،پس از 30 روز اغما،مُرد.

undefined

undefined قصه وشعر