سه‌شنبه، دی ۱۷

راست اش را بخواهی جایی ایستانده شده ام ببخشیدکه یواشکی صحبت می کنم پشتاپشتم اندیشه مرگی است رویاروی ام دستگاه دورنگاری است که تاچندی دیگر نه ماننداکنون تنهاسوت می کشد وکاغذهای سفیذبیرون می دهد برق پشت به من ایستاده و لَختی درنگ کرده است چراغ های چندزمانه ی چندگذرگاهه بی رنگ شده اند وسبز نه که برپرده سرخ نریخته که نقاش بی سودای اندیشه ای سترون تمامی رنگ ها را سپید می پندارد آدم ها ماشین ها رَج های در هم شلال نشده ی تابلوهای چهل تکه در خماری بی رنگی ی چراغ ها و بی فرمانی ی رایانه ها سرگردان اند بله من هم به قول شما خودم ایستاده ام با ذست های ام که در وداع با جیب سرگردان اند و هیچ جِیبی رابرای لحظه های آسایش نمی شناسند فعلا ایستاده ام پشت سر برق گویا قرار است او پیش از آن که به دار آویخته شود توبه نامه اش را بر کاغذ سفید پشت چراغ های بی زبان بنویسد دورنگار2باره سوت بکشد رج های تابلوهای چهل تکه در هم شلال می شوند چراغ ها ماشین ها را به مسیرهای از پیش تعیین شده بفرستند منتظرتماس بعدی من نباش خبر مرگ ام را در روزنامه های فردا صبح بخوان

نگاره از:خانمGelareh Tahmasebi

undefined

undefined قصه وشعر