پنجشنبه، دی ۹

نه شعر ونه قصه

1-این متن؛ نه یک متنِ زیبایی شناسی(استتیک) و نه یک متن هرمنوتیک(تاًویل پذیر)است.،دراین متن یک کارِپیرایشی انجام شده ،که بینامتن وفرامتن نداشته باشد.این نکات را به این دلیل(اگر راضی نیستید تاًکیدمی کنم ؛تنها وتنها به این دلیل)یادآوری می کنم که به قول کوچه،بازاری ها خودتان را توی این متن،علاف,نکنید. دیگر خود دانید....2-تمام واژه های این متنِ بدونِ بینامتن و فرامتن براساس ِتعاریف مزخرفِ از پیش تعریف شده است و درفکروذهنِ خوانندگانِ متون،حک شده است،چون من برخلافِ آقای سعدی،باور ندارم که؛ نرود میخ آهنین در سنگ ویا نرود سنگ درونِ میخ ِآهنین زیبایی شناسی(استتیک) و نه یک متن هرمنوتیک(تاًویل پذیر)است.،دراین متن یک کارِپیرایشی انجام شده ،که بینامتن وفرامتن نداشته باشد.این نکات را به این دلیل(اگر راضی نیستید تاًکیدمی کنم ؛تنها وتنها به این دلیل)یادآوری می کنم که به قول کوچه،بازاری ها خودتان را توی این متن،علاف,نکنید. دیگر خود دانید....2-تمام واژه های این متنِ بدونِ بینامتن و فرامتن براساس ِتعاریف مزخرفِ از پیش تعریف شده است و درفکروذهنِ خوانندگانِ متون،حک شده است،چون من برخلافِ آقای سعدی،باور ندارم که؛ نرود میخ آهنین در سنگ ویا نرود سنگ درونِ میخ ِآهنین وِ3-به تر ..: و4-چون ما اینیم!!! و متن ؛فلسفی است باید مشوش نباشد.پس تا5دقیقه ی دیگر بدرود!........... خوب دوستان اگر پشتِ سرِتشویشتان آب ریخته اید،آرام باشید تا با این متنِ بدونِ.بینا و فرامتن,ارتباطی عاشقانه و سایبرنتیک برقرارفرمایید::: .چندین سال پیش ازمسافرین دایمی یکی ازکشورها،شنیده ام که برای میهمان حتماَ رفیقِ شب می گذارند،یعنی کاری که در فرهنگ های دیگر،بی  شرفی خوانده می شودً


3-به تر(بهتر)است که این متن،رانه حدیثِ نَفس ونه حدیثِ نَفَس فرض کنید..4-چون ما.: اینیم!!! و متن ؛فلسفی است باید مشوش نباشد.پس تا5دقیقه ی دیگر بدرود!...........
خوب دوستان اگر پشتِ سرِتشویشتان آب ریخته اید،آرام باشید تا با این متنِ بدونِ.بینا و فرامتن,ارتباطی عاشقانه و سایبرنتیک برقرارفرمایید یک موردمهم این است که تکلیف هیچ چیزی برای من ، روشن نیست .متاسفانه اصل قضیه این است که من براچی؟ و یا کی؟ دارم زندگی می کنم؟براخودم؟مگه من بدون دیگران معنی دارم؟قطعآنه، حالاکه نه؛پس من میمونم واین ((کره ی خاکی))،،،،توی این(())یه دیدگاه هایی داشتم.داشتم؟ختی میشه گفت داشته ام. چیزی که قبلآبزام اصل بود-به عنوان نمونه دئدگاه پیشینم درموردحق و یاباطل که کاملآمعنی خودش را از دست داده است.برای خودِ من شگفت انگیز است که بپذیرم ؛؛که مبارز ودیکتاتور هر دو می توانند به یک اندازه محق باشندچون حق و باطل تعاریفی است که از پیش برای ما تعریف شده و پشتوانه ی عظیمی از باورها را درخودش جا داده است.به این معنی که هر کس یاکسانی در یک برهه ی زمانی چیزی را تعریف کرد اول خودش آن را باور می کند و بعد آن قدر اصرارمیکندکه دیدگاه اش درست است وطبیعی است که بسترباورپذیری اش فراهم می شود و هربار که این باور ذهن کسی رابا خودش درگیرکرده یک ارزش افزوده برای اش درست شده و درنتیجه وزن و جِرم تازه ای پیدامی کند وبا وزن تازه ای که پیدا کرده است(حتی به شکل یک انگل روی دوش خٌرده واژه ها) مرزها را در می نوردد وبه عنوان یک واژه ،چنان جا می افتد؛که باورش هم نمی شود.ویا این که اکنون،باور،کرده ام که هر کنشی ویا هر واکنشی(هم اندازه و یا غیر هم قدِ کَنِش)،چه اخلاقی و چه،اجتماعی و پلیتیکال،در هر فرهنگ معناهای متفاوت و در بیشترِموارد کاملا متناقض پیدامی کند.
این متن به دلیل بی حوصله گی ادامه پیدانکردولی باوربفرماییدبعدهادنباله اش رامی نویسم..

دوشنبه، دی ۶

درمن خلیده ی چهل سال در من خفته (این قصه ُ پیشینه ی قصه ی((از من رمیده ی.....))است{پست قبلی}

درمن خلیده ای که چهل سالُ ،درمن خفته بود و تنها هر از گاهی سربرآورده بود و دیر زمانی بیداری اش نتوانسته بود پایاشود و در برابر ریا و روزمرّ گی وچه وچه وچه ها ُ،بارها وبارها در یاخته هام آرام یافته بود ُ،چندسال پیش از نوشتن این قصه ی 

پُرغصه؛ ُباردیگر ُ ،سر بر آورد و ندا در داد که چگونه مراخفتانده ای؟ به گاهی که نیمه ی دگرم دو ده سال پس از بالیدن تو در روز زایش سه قطره خون از افلاک بر دل خاک پا کشانده است.


(توضیح می دهم ،؛ پیش از این که من این قصه را بنویسم وپیش از این که هدایت موفق شود در آخرین تلاش خود ، خودش را

بکُشَد ، این قصه را نوشته بود. سال ها بعد از نوشتن و انتشار این قصه و چند سال بعد از تولد خاتون این قصه ، چندین گروه ادعا کرده بودند که ، این خون ها از تن آن ها رفته است و هنوز هم معلوم نیست که این سه قطره که روزی شتک زده و در عین حال تا کنون جاری هستند ، از تن که ها رفته است.

پس از بالیدن خاتون و بیدار شدن و جاری شدن اش در تن وجان راوی، گروهی ادعا کرده اند که هدایت ،خود را نکشته و او را کشته اند،چونان صمد،که در قصه ای،دیگرگون شد.

در من خلیده ی چهل سال در من خفته ی بیدارشده ی هر از گاهان ،بانگ  بر آورده است که ؛یکی از سه فطره، مینو شده است و آدم را،آدم به حساب نیاورده و از خود رانده است تا دو باره او را به خود بخواند وقطره ای دیگر،هربیست وپنج روز یک بار شتک می زتد و آدم زایی را می باروراند و از سه دیگر خاتون بر زمین روییده است تا نیمه ی دیکر گم شدگان را کامل کند.


من وخاتون ودر من خلیده ی هر از گاهان،چندی به هم بر آمدیم و با هم نشستیم مست ،تا خواب،هر سه را در ربود. هر سه در هم، رام ، آرمیده بودیم که نرمای خنده ی خاتون ، خاتون و من و در من خلیده ی چهل سال در من خفته ی بیدار شده ی هر از گاهان را،به بیداری کشاند.چون سبب راحویا شدیم ؛قور باغه ای در من و در خاتون ، داشت دُم خود را از یاد می بُرد و بدین سبب سر برآواز بر آورده بود بی آن که آبی باشد وآبشاری.


(توضیح می دهم ؛؛ مدتی است که هرسه به دُنبال گُم شده های خود می گردند و هیچ یک از آن ها دو نفر دیگر را پیدانمی کند،مگر هر از گاهی ....)
،                         خرداد81

یکشنبه، دی ۵

ابوالقاسم فرهنگ

از من رمیده‌ی چهل سال در کنار آتش خفته
پیش از تو و من چشم به گیتی می‌گشاید و لب‌های‌اش‌ را تشنه نگه می‌دارد تا در تو و از تو سیراب شود. (درون ریزاست هوشنگ و سده‌ها است به دنبال آتش می‌گردد.)


پیش از تو و من نهان‌گاه‌هامان را به آتش می‌کشد تا آشکارا در تو و از تو سیراب شود. (و او هماره آرزو می‌کرد که به آتش برسد که خود نیز چونان تو و ققنوس از دل آتش برآمده است.)


پیش از این که تو بگویی؛ خواسته بودم که بگویم؟ گفته بودم؟ می‌خواستم بگویم و سمندر نمی‌گذاشت؟!؟! تو لب‌های‌ام را بسته بودی تا راستی را برنتابی و به کژی‌ای که تو راستی می‌پنداشتی تن در دهیم؟!!!!!


خاتون از من رمیده‌ی چهل سال در کنار آتش خفته! نرمای خنده‌ی پنهان‌ات و چشم‌های‌ات که در جست‌وجوی نیمه‌ی دگرت دودو می‌زد و هوشی‌واری‌اش را در هوشنگ می‌جست که آتش‌زاد بود و درون‌ریز و هماره آرزو می‌کند و در تو خواهد خلید و از من خواهی رمید و بر اوج خواهی پرید.


{توضیح می‌دهم که این قصه؛ سر آن ندارد که پیش از زایش یکی از سه قطره خون و درهم تنیدگی‌اش در آتش و رقص در درون آتش، ققنوس شود؛ تنها در پی آن است که در روزمره‌گی خود را بجوید و گم شود.}


پیش از من و تو، آمده بود که به آتش برسد. نگفته؛ گفته بودم که او درون‌ریز است و سرشارت کرده است -از داد زدن خواسته‌های پنهان کرده و سرکوب شده است.- می‌خواستم بگویم که من برای رهایی تو از بند خودم و رمیدن تو می‌جنگم که رهایی‌ات از بند تن من؛ رقص در آتش است.


نگفته؛ گفته بودم او درون‌ریز است و از هم می‌پاشاندمان از درون که ما در برون نتوانیم به هم برآییم و او در تو و از تو سیراب می‌شود آشکارا و سرشارت کرده است. نگو که شاید خواهد کرد!!!






{توضیح می‌دهدم: تا با تو بودم؛ در من رویش رویاها خفتانده شده بود و آرزوهای‌ام با روزمرگی و روزمره‌گی درآمیخته بود در نهان و با تو؛ گفتن نمی‌توانستم.}


اینک نیک می‌دانم؛؛؛ جشن آغاز رویانده شدن خواسته‌های‌ات را با هم گرفته بوده‌اید و نه گفتن‌ها و نه گفتن‌ها و نه گفتن‌های‌ات هنوز هم، زیبا است. از گویه‌های‌ات –سرخوشانه- با درون‌ریزت و بلور رویاهای‌ات که به روزمره‌گی زیبایی می‌کشاندتان، می‌گویی و من دانسته نبودم که تو چه
خواسته بودی از من ناتوان. که من ناتوان از داشتن‌های‌ام تنها نداشتن بود و نداشتن‌های‌ام در روزگاران، پلشت بود و تو رنگ‌های زیبا روی آن پاشانده بودی تا نبینی‌ام.
{توضیح می‌دهدمان: آتش را دم و در نداشتن‌های‌تان روییده‌ام تا خاتون تو را باز بیند. سر آن ندارم که داشتن‌های‌ام را بگویم و نهان‌اش خواهم کرد. نداشتن‌های‌ات را آشکار می‌کنم و داشتن‌های‌ام را هیمه می‌کنم که به آتش‌تان بکشانم؛ تا خاتون تو؛ در من خلد و از تو رمد.}
و من ناتوان از داشتن، داشتن‌های‌ام تنها نداشتن‌ها بود و نهان‌گاه‌های ما را لرزه درافکنده است و این تب روزمره‌گی همه چیز را نابود می‌کند تا او در آتش در تو و از تو، سیراب شود. خواسته بوده‌ام گفته باشم -با دهانی که تو می‌بستی‌اش نه با لب‌های‌ات که با آرزوهای‌ات- که هر چند ناسوتی- با درون‌ریز واگویه کرده و خواهی کرد. که لب‌های‌ات در حسرت پس‌زدن موهای پشت لب‌اش نخواهد سوخت، که خود، هر دو آتشید و رقصنده و پیچیده درآتش.
{توضیح می‌دهم: پیش از این که به آتش کشیده شوم و در آتش رمیدن خاتون بسوزم و در او بخلد و از من ناتوانی بزاید و ققنوس‌های ناتوانی‌ام با ناگفته‌های خاتون هماهنگ شود به اندازه‌ی کف‌دستی از دریای نرمای خنده‌ی خاتون آب حنا نوشیده‌ام و آرزوها کرده‌ام که این آتش در من بفسرد و خاموش شود تا در من خلیده‌ام؛ آسان رها شود و کژ و کوژ با خاتون هماهنگ شود تا در آتش برقصد و پرّان شود و در سماع آتشی که هوشنگ یافته است، خود را در روزمرگی بیابد و گم کند و گم شود.}



اردی بهشت89
قصه وشعر

undefined

undefined قصه وشعر