‏نمایش پست‌ها با برچسب غشق. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب غشق. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، دی ۲۱

((عشق))بخش سوم از رمان24بخشی [خاطرات یک قاتل] منتشرشده درسال77

تابستان آبادان،شرجی بیدادگر و نفس گیر و هُرم، که از زمین و هوا می بارد ولابلای نم ناکی ،تنت ، را می سوزاند. خالی از همه چیز که باشی عطش می سوزاندت و نمی دانی چه چیزی گوارا است؟!
قلب می تپد، امَا نه به قاعده و یک سان ،که گاه چونان دلِ پرنده ای و گاه چون قلب بیماری که حال ودمی دیگر،بازخواهدماند تا فراموش کند که در پیکدام آز یا نیاز پُرکوب تپیده و به چه امیدی این همه سنگلاخ را پیموده....!؟
ازخودت می پرسی شاگرد ممتاز شده ای که چه؟؟که کامِ[ودپسندی ات شیرین شود؟؟که بی زُبِیده به رامسر بروی؟ که خزر عطش تنت را بنشاند؟! کدام شهد می تواند از نگاه یار شیرین تر باشد؟ کدام ترنم ، شیرین تر از صدایِ زبیده به گاهی که
((آخ)) می گوید و تو تمام زیر و بم های این ((آخ))را می شناسی؛ زمانی که به بهانه ای روی ریگ های داغ می خوابد؛بی انتظار درآغوش کشیده شدن...
(شاید نوعی بازی بود،به انتظارنگاهی مهرآلود از مهرداد.شاید امید به؛در بر گرفته شدن،هنوزنمی دانم.)
و تو رکاب می زنی و می روی .همه اش همین؟!نه! پیش از آن که به پل ِ ن ّخلی برسی ،آواز خوانده ای.
(گاهی فائز می خواند،مثل مرحوم پدرم و گاه با صدای خوانندگانی که من دوستشان داشتم)
 و زان پس دوچرخه ات را روی دست گرفته ای که زبیده ات بداند،قوی هستی و مانده ای که چگونه چشمت به
چشمان ی زمُرٌدی نو رسیده ای باشد که بیش و کم پانزده بهار رابه رویِ خاک ؤ خُل و نخل و هُرم ِ شِطئط گشوده باشد و همه ی تابستان را،چشم انتظارِ پل نخلی باشد.می ارزد؟! هنوز هم هست....
به رامسرنرفته ای تا ؛ خرمامکیدن زبیده راببینی یا خرامش پاهایش را، از زیر ِ پیراهن گلدارچیت؛زیر ِ نور ِ خیره کننده ی ِ عریان گر؟
آخر تو که هستی ؟! وامانده ای از لشکر در هم پاشیده شده ی عاشقان که صدای ِ ننه ماجد را در تار وپود ِ تنت می دوانی به هنگامی که زبیده را صدا می زند:(( زُبوُ! زُ بؤ! بیو که نوم زادت اومده!)) که چه بشود؟ که ننه ماجد، کِل بکشد و((ماشالله به دومادُم هوی هزار ماشالله بخواند و زبیده بیاید ...که به شیوه ای غریب هسته ی خرما را از دهانش بیرون بکشد؟
نه هنوز هم هست،انگار یادم نیست
( گاهی وسط های پل نخلی که می رسید، موهای بلند و مشکی اش را از روی پیشانی ،کنار می زد، بعد تعادل اش را از دست می داد و من به قهرمان رویاهای ام لب خند می زدم که چه تلاشی می کند تا....)هیچ چیز؟؟ هیچ که نه...تا کنون اشتیاق را در چشمان یار دیده ای به گاهی که با تو،سینه به سینه می شود و چشم هاتان در هم دوخته..؟
(تنها یک لحظه بود گذرا و پُرشتاب و او امشا چشمان اش را می دزدید.گاهی باخودم واگؤ می کردم ؛من کجا ومهرداد کجا؟درست است که ننه ماجد همیشه مرا به قِسمّت می خوانّد ولی میان ِ این همه دختران ِ شیطئط آیا تنهامن؟؟تازه مگر آبادان فقط شطئط می بود
 ؟ ودیگر؟ و دیگر اشتیاقی که به صورت عادت در آمده باشد.
پس این تپش غریب دل؟ این سرزنش ؟ حتماَ«وعی خودآزاری بود.پس این همه فسانه که گفته می شود از عشق؟؟ و بی خوابی ها. گُریزت از جه بود؟مگر زبیده با تو؟
(تنها، نفس به نفس می شدیم وسینه ام پُر می شد از عرق تن اش.من تشنه و امشا او بی اعتنا رد می شد
.)
امَا من می لرزیدم وقتی به چشمانش می نگریستم،این بود که نگاهم را می لغزاندم تا روی سینه اش و او امَا....
(بی خوابی ِ شبانه و انتظار... و انتظار...تا ظهر بشود وبیاید و چشم اش را بدزدد؟اصلاَ برای چه می آید و برای که؟ که تنها جسم ام رابخواهد؟مرا با جسم و جان می خواهد؟ جسم ام پیش کش !! امانگاه اش چرا از چشم ام می گریزد؟نکند تنها...؟چرا حتی یک بار هم نمی گوید که دوست ام دارد؟!هنوز هم ،نگفته است.آخر او مردی است به تمام معنا شرقی وهمین ؛خواستنی اش کرده)

نگاه ام را پاسخ نمی داد ولی نگاه خود می چرخید و می چرخید تا به خرمائی که در دست زبیده بود،برسد.
(چه ساده دل بودم، همیشه فکر می کرده ام در نگاهی که نمی دیده ام ولی مرا می لرزانده؛[وقت رسیدن به کمر گاه ام]نوعی سرزنش موج می زند.باخودم عهدمی کرده ام،دیگر دست نوچدام رابه پیراهن ام نکشم ولی هر بار..شما به جای من اگر بودید؟؟ آه چهارده سالگی و نگاه های ...و دست پاچه گی و..)
رکاب می زدم تا از خودم بگریزم.با کوله باری از سرزنش.چه می خواهی ؟فقط نگاهش را؟چرا آه می کشی؟ او چرا آه می کشد؟
نه،هرچه هست ، می گریزد از من.می گریزم از خود؟یا می گریزم از...؟ارزشش را دارد؟ندارد؟ داشت !نداشت! رکاب می زدم و بطری عرق های ِ مخفی ِ زیرِ پیراهن، بیشتر به هم می خوردند.نکندبشکند.می شکند؟بگذاربشکند. وقتی که دل می شکند؛بطری ِ عرق دس ت ساز پدرچه اهمیتی دارد؟عمومنتظراست.خوب بگذارباشد.اوکه عرق فروشیش تنها به همین چهاربطر روزانه بندنیست.آه! این احساس بی پیر نکند مرا از درس و مدرسه بیاندازد!؟می اندازد؟ نه هرگز!من همیشه به عشق اوخوانده ام.به عشق اوشاگرد اول شده ام!ولی چرایک بارهم ازتونپرسیده است که شاگرد..؟خجالت می کشد؟نه خوخواه است!برایش مهم نیست؟هست!هست.رکاب بزن.
هنوزبه باشگاه نرسیده ای.رکاب بزن.تاچهارراهامیری خیلی راه است.به نتیجه اگرنرسیدی؟فردا؟اگرامشب بتوانم ،بخوابم!!

undefined

undefined قصه وشعر