نه بابک ام و نه از سُلاله اش
امًا درچشم های تو
خلیفه ها
کشتار ِ دست های ِ مرامی خندند
خون های رفته را
هیچ تشتی
درخود نمی کشد
چشمان من امًا
زرد و سرد
تن فروشی افشین های چشم ِ تو را می گریند
من با دست های بریده ام
با خونم اعتراف نامه ی قلب ام را نوشته ام ؛
آری تََر دامنم
اما پاشنه ی کدام سیاوش
درآتشی که تو افرختی رویین ما ند؟