‏نمایش پست‌ها با برچسب مرغ توفان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب مرغ توفان. نمایش همه پست‌ها

دوشنبه، دی ۱۳

قتل

بخش دوم از رُمان24بخشیِ[خاطرات یک قاتل]که درسال77منتشرشده است

زیرنورآبی ِچراغ خواب ، در هاله ای از دودِتریاک آرام خوابیده بود.چاقوی ِ اول را روی ِ شاهرگش کشیدم.خون ، فواره
زد.زوزه کشید.خِرٌ و خِر کرد:(دشمنان زیادی داشتم ولی این که از طریق آدمِ سِتّرونی مثل مهرداد، اقدام به قتل من بکند،آن هم در این جا و با این بعدمسافت....)
دردِ سرم؛ به طرف گردن کشیده شد.قادر از پنجره، پائین پرید.(هنوز می توانست ام ببین ام .تا آن جا که یادم مانده،قادر،حدوداًچهل ساله، سیه چرده وریزنقش بود با دماغ پهن بزرگ, قبلاَاو راندیده بودم،نه در بین بچه ها ونه در هنگام بازجویی و نه در میان خودمان))دستمال را داخل دهن نیمه بازش فروکرد..دستم را بالا بردم. قلبش را نشانه گرفتم.پاهایش رابه طرف شکم جمع کرد دستش تانزدیکی صورتم بالا آمد.سرم راعقب کشیدم و چاقو راپائین بردم.وسط ران هایش خراشیده شد. قادر،چاقو را از دستم کشید و بالای سینه اش را شکافت. درد، در شانه هایم پیچید. زانویم تا خورد. دست هایش ،شل شد و افتاد.خون تیره رنگی پخش شد.قادر زیر بازویم را گرفت((.هیکل ترکه ای اش مثل بید می لرزید.موهای کم پشت اش سیخ سیخ شده بود.؛نگران شدم،تنهاراه چاره تشویق او بود.).بعدگفت :تا نگهبانش نیومده؛سلاٌخیش کن!))(قبلا، من ازراه پنجره پاگردطبقه سی وهفتم وارد اتاق نگه بان شده بودم.خواب بود.باگلدان مسی عتیقه ی ایرانی ،گیج گاه نگه بان راشکافته ودهان اش رابسته بودم.بعد ،به مهرداد اشاره کردم
مهرداد،مثل گربه از نمای ساختمان بالا رفت،تا به اتاق کامران رسید.مسلسل برتای نگه بان را زیر رختخواب اش پنهان کردم.همه ی کارها در سکوت کامل صورت گرفت.)
گفتم:((نمی تونم)) گفت:))یادت نره که خیلی ها رو به خاک وخون کشیده!))چاقو راگرفتم.دوباره ازشاهرگ شروع کردم.درد امانم را برید.چاقو در مٌهره ی گردن گی کرد.دسته ی چاقو را ول کردم.به طرف پنجره رفتم.((فکرکردم می خواهدخودش را پرت کند،موهای اش را ازپشت کشیدم وبه طرف در آپارتمان هل دادم. دم در،مکث کرد.چاقوی خون آلود راجلوی چشم اش گرفتم.دستگیر ه  راگرفته بود ولی ظاهرا قدرت باز کردن در را نداشت.نوک چاقو را آرام پشت دست اش فشار دادم.در باز شد و به سرعت خارج شد.))به طرف پله های اظطراری بغل ساختمان رفتم.دستم رابه نرده ها گرفتم.میل شدیدی داشتم به پرت کردن خودم؛ولی هنوز با خودم مساله داشتم، زندگی بدون من هم جریان داشت.پس چرامن نمی بایست زندگی کنم؟!؛تازه؛تکلیف وعده های داده شده چه می شد؟(( در راپشت سر مهرداد،آرام بست ام.سر را به طورکامل جدا کردم و روی سینه قرار دادم))سعی کردم خودم راکنترل کنم.باهزار بدبختی خودم را تاطبقه ی همکف کشاندم.روکش مشمعی خون آلودم راکندم.به طرف دستشوئی رفتم.دست هایم راشستم.گره کراواتم رامحکم کردم وبه طرف درآسانسور رفتم.درآسانسور،باز شد.من وقادر هردویکه خوردیم(دریک لحظه احساس کردم کامران راجلوی خودم می بینم.این بودکه وحشت زده....))دستش رابه طرف دکمه های آسانسور برد.دست اش راکشیدم. روی شانه ام افتاد.زیپ روکش خون آلودش رابازکردم.دست های قادر،کند و سنگین حرکت می کرد، امَا ب کالاخره روکش را باکمک من بیرون آورد. 

دستش را با آستر روکش پاکرد.مچاله کرد و زیر پله های اضطراری انداخت...
  
 
 
 
 
 
 

undefined

undefined قصه وشعر