ابوالقاسم فرهنگ
اردی بهشت89
از من رمیدهی چهل سال در کنار آتش خفته
پیش از تو و من چشم به گیتی میگشاید و لبهایاش را تشنه نگه میدارد تا در تو و از تو سیراب شود. (درون ریزاست هوشنگ و سدهها است به دنبال آتش میگردد.)
پیش از تو و من نهانگاههامان را به آتش میکشد تا آشکارا در تو و از تو سیراب شود. (و او هماره آرزو میکرد که به آتش برسد که خود نیز چونان تو و ققنوس از دل آتش برآمده است.)
پیش از این که تو بگویی؛ خواسته بودم که بگویم؟ گفته بودم؟ میخواستم بگویم و سمندر نمیگذاشت؟!؟! تو لبهایام را بسته بودی تا راستی را برنتابی و به کژیای که تو راستی میپنداشتی تن در دهیم؟!!!!!
خاتون از من رمیدهی چهل سال در کنار آتش خفته! نرمای خندهی پنهانات و چشمهایات که در جستوجوی نیمهی دگرت دودو میزد و هوشیواریاش را در هوشنگ میجست که آتشزاد بود و درونریز و هماره آرزو میکند و در تو خواهد خلید و از من خواهی رمید و بر اوج خواهی پرید.
{توضیح میدهم که این قصه؛ سر آن ندارد که پیش از زایش یکی از سه قطره خون و درهم تنیدگیاش در آتش و رقص در درون آتش، ققنوس شود؛ تنها در پی آن است که در روزمرهگی خود را بجوید و گم شود.}
پیش از من و تو، آمده بود که به آتش برسد. نگفته؛ گفته بودم که او درونریز است و سرشارت کرده است -از داد زدن خواستههای پنهان کرده و سرکوب شده است.- میخواستم بگویم که من برای رهایی تو از بند خودم و رمیدن تو میجنگم که رهاییات از بند تن من؛ رقص در آتش است.
نگفته؛ گفته بودم او درونریز است و از هم میپاشاندمان از درون که ما در برون نتوانیم به هم برآییم و او در تو و از تو سیراب میشود آشکارا و سرشارت کرده است. نگو که شاید خواهد کرد!!!
{توضیح میدهدم: تا با تو بودم؛ در من رویش رویاها خفتانده شده بود و آرزوهایام با روزمرگی و روزمرهگی درآمیخته بود در نهان و با تو؛ گفتن نمیتوانستم.}
اینک نیک میدانم؛؛؛ جشن آغاز رویانده شدن خواستههایات را با هم گرفته بودهاید و نه گفتنها و نه گفتنها و نه گفتنهایات هنوز هم، زیبا است. از گویههایات –سرخوشانه- با درونریزت و بلور رویاهایات که به روزمرهگی زیبایی میکشاندتان، میگویی و من دانسته نبودم که تو چهخواسته بودی از من ناتوان. که من ناتوان از داشتنهایام تنها نداشتن بود و نداشتنهایام در روزگاران، پلشت بود و تو رنگهای زیبا روی آن پاشانده بودی تا نبینیام.
پیش از تو و من نهانگاههامان را به آتش میکشد تا آشکارا در تو و از تو سیراب شود. (و او هماره آرزو میکرد که به آتش برسد که خود نیز چونان تو و ققنوس از دل آتش برآمده است.)
پیش از این که تو بگویی؛ خواسته بودم که بگویم؟ گفته بودم؟ میخواستم بگویم و سمندر نمیگذاشت؟!؟! تو لبهایام را بسته بودی تا راستی را برنتابی و به کژیای که تو راستی میپنداشتی تن در دهیم؟!!!!!
خاتون از من رمیدهی چهل سال در کنار آتش خفته! نرمای خندهی پنهانات و چشمهایات که در جستوجوی نیمهی دگرت دودو میزد و هوشیواریاش را در هوشنگ میجست که آتشزاد بود و درونریز و هماره آرزو میکند و در تو خواهد خلید و از من خواهی رمید و بر اوج خواهی پرید.
{توضیح میدهم که این قصه؛ سر آن ندارد که پیش از زایش یکی از سه قطره خون و درهم تنیدگیاش در آتش و رقص در درون آتش، ققنوس شود؛ تنها در پی آن است که در روزمرهگی خود را بجوید و گم شود.}
پیش از من و تو، آمده بود که به آتش برسد. نگفته؛ گفته بودم که او درونریز است و سرشارت کرده است -از داد زدن خواستههای پنهان کرده و سرکوب شده است.- میخواستم بگویم که من برای رهایی تو از بند خودم و رمیدن تو میجنگم که رهاییات از بند تن من؛ رقص در آتش است.
نگفته؛ گفته بودم او درونریز است و از هم میپاشاندمان از درون که ما در برون نتوانیم به هم برآییم و او در تو و از تو سیراب میشود آشکارا و سرشارت کرده است. نگو که شاید خواهد کرد!!!
{توضیح میدهدم: تا با تو بودم؛ در من رویش رویاها خفتانده شده بود و آرزوهایام با روزمرگی و روزمرهگی درآمیخته بود در نهان و با تو؛ گفتن نمیتوانستم.}
اینک نیک میدانم؛؛؛ جشن آغاز رویانده شدن خواستههایات را با هم گرفته بودهاید و نه گفتنها و نه گفتنها و نه گفتنهایات هنوز هم، زیبا است. از گویههایات –سرخوشانه- با درونریزت و بلور رویاهایات که به روزمرهگی زیبایی میکشاندتان، میگویی و من دانسته نبودم که تو چهخواسته بودی از من ناتوان. که من ناتوان از داشتنهایام تنها نداشتن بود و نداشتنهایام در روزگاران، پلشت بود و تو رنگهای زیبا روی آن پاشانده بودی تا نبینیام.
{توضیح میدهدمان: آتش را دم و در نداشتنهایتان روییدهام تا خاتون تو را باز بیند. سر آن ندارم که داشتنهایام را بگویم و نهاناش خواهم کرد. نداشتنهایات را آشکار میکنم و داشتنهایام را هیمه میکنم که به آتشتان بکشانم؛ تا خاتون تو؛ در من خلد و از تو رمد.}
و من ناتوان از داشتن، داشتنهایام تنها نداشتنها بود و نهانگاههای ما را لرزه درافکنده است و این تب روزمرهگی همه چیز را نابود میکند تا او در آتش در تو و از تو، سیراب شود. خواسته بودهام گفته باشم -با دهانی که تو میبستیاش نه با لبهایات که با آرزوهایات- که هر چند ناسوتی- با درونریز واگویه کرده و خواهی کرد. که لبهایات در حسرت پسزدن موهای پشت لباش نخواهد سوخت، که خود، هر دو آتشید و رقصنده و پیچیده درآتش.
{توضیح میدهم: پیش از این که به آتش کشیده شوم و در آتش رمیدن خاتون بسوزم و در او بخلد و از من ناتوانی بزاید و ققنوسهای ناتوانیام با ناگفتههای خاتون هماهنگ شود به اندازهی کفدستی از دریای نرمای خندهی خاتون آب حنا نوشیدهام و آرزوها کردهام که این آتش در من بفسرد و خاموش شود تا در من خلیدهام؛ آسان رها شود و کژ و کوژ با خاتون هماهنگ شود تا در آتش برقصد و پرّان شود و در سماع آتشی که هوشنگ یافته است، خود را در روزمرگی بیابد و گم کند و گم شود.}
اردی بهشت89