چهارشنبه، فروردین ۲۴

Once "burned," what happens to my original feed?


پاره ای وقت هاآدم دربرابر کسی که افتادگی بسیار دارد،در می ماند.گفتگوی خانم هیلاصدیقی (که من شعر ((هی لا))رابرای اوسروده ام باآقای مهدی خزعلی ،ازاین دست است.

دوشنبه، فروردین ۲۲

گم گمانی

گم شدن های مجازی ام
درتار ِتارنماهای ِ تار
تارتَنَک هارافراخوانده اند
تا
تارهای گیسوان ِ تو را
درشبهای تار
برای ِ سرداران ِبر داربنوازند
شانه های کاه گلی ام امّا
بارِ دوری ازگیسوان ِتورا
دراین شب های ِهول وهراس
برنمی تابند
وبوی ِگِل های ِباران خورده رابه پستوهای ِنموروتارتبعید می کنند

باورِ شَلالِ گیسوانِ مواج و آشفته ات دربادهای ِ ویرانگر
بوی کافورراچندان می پراکند   که
بویایی ِآسمان ِ گُم شدن های ِغیر مجازی ام را
در هم می کوبد
خُم هم اگر شوی
درزیرِ تاک های گورِمن
شرابی نخواهی بافت
خَم هم اگر
خماخَم ابروی ام
یارای ِاخم های تورانخواهد داشت
کابوس ِیورش های ِ شبانه ی ِ تاتارهای ِ زُلفِ تو
آرامِشِ شبانه یِ رویاهاهایِ کودکانه ام را
تاراج کرده است

شنبه، اسفند ۲۸

نوروز

نوروزی پر از رنج وشکنج داریم.ولی این روز هزاران سال را در خود پنهان دارد.نوروزمان سرشار از پیروزی و شادی بادا !!!!

دوشنبه، اسفند ۲۳

نه به ستم


هی لا به(( لا))ی تو من شادم    چون توزبندوبندگی آزادم     
هی لا   لا گفته ای به سیاهی
هی لا    لاگفته ای به ستم
هی لا   لاگفته ای به چرنوبیل
هی لا  لا گفته ای به سکوت
هی لا  لابه لای  دروغ گم نشوی هی لا به لای ستم  هی لابه لای لای لای زنجیرهای تانک ومیله های سیاه
  این جا سرزمینی است که  در خانه های امن  پیش نویس شوهای تلویزیونی را تحریر می کنند
  ومیدان های اش چنان از سکوت پرشده اند  که نام خود را درچشم های خون پوش گم کرده اند
ندای ات هی لا به لای(( سکوت چیست به جز حرف های ناگفته)) های  سنگین چرنوبیل های ژاپنی درخروشند وفوکوشیما را هیروشیما می شناسند
 چشمی که لا یه ی خون پوشید        شعرتوازدل  خون جوشید

سه‌شنبه، اسفند ۱۷

3x25x1x10

3
غروب هایت که به خاکستری می زد
باضربه های فهمیده های فریب
به سرخی می زند
این بارکسی به نوک کوه نمی رود
ما خود؛ کوهستا ن شده ایم
شناسنامه های مصادره شده مان را
با خود برای خرید ناداشته هامان به بازار می بریم
وزیر امواج ریا ،حتی، گم نمی شویم
25
ایستادن 2باره درساعت25
جابه جایی بیم های شبانه بود
سرخی ام رابرسنگفرش ها پاشیدم
تا زردی ِ پنهان ات را بر آسمان بپاشم
10
10 بار ِ دیگر ایستادیم
برآستانه ی ِ آشکار کردن ِخورشیدها
تابی فروغی ِ ستارگانت راجشن بگیریم
1
پیش بینی ِ بادهای این روز چندان سخت نبود
نورسته های ات همیشه فریب می خورند
و دیوانه وار خود را پرت می کنند
بیم های شبانه ات را
باپنهان کردن ستاره ها تاق می زنی
تا در اوهام آشوویتس گم شوی

پنجشنبه، اسفند ۵

بازی

این همه زورنگوبه من  چی کارکنم؟ ازدست زورگفتن تو من به کجا فرارکنم؟
گفتن بگین: ایناهمه ش یه بازی بود      هرچی که بود تودنیای مجازی بود
- راستشوبگو کی بود؟کی بود؟
گفتن بگین هیشکی نبود
- این که میگن این همه آمبولانسا    پربوده ازلیسانسا    پس این همه ویراژها     فوت کردن خاشاک توی پاساژها
- چندباربگم گفتن بگین ایناهمه ش یه شایعه اس    گفته باشم تکرارِاین حرفا برات یه فاجعه اس
- بچه کوسه کجابود؟
ای شیطون! جایی نبود یا اگه بودناکجابود
- راستشوبگو کجابود؟
من چی بگم گوشتوبیار میگن که اون مثل باد    رفته بودتامهاباد
آب خورده بود واه چی بگم بالیوان    سنندج روردکرده بود رفته بود تا مریوان
ازراه تبریز رفته بودتاتهران       از راه شیراز رفته بود اصفهان 
- حالابگوکِی توی اون شلوغی پیداشده؟
میگن کوسه اززورترس وحرص وپیسی       بازهم بوده مشغول کاسه لیسی
تو این فرصت لیزخورده واز دست اون رهاشده گشت وواگشت کرده دیده باز وارد یه چاه شده

شنبه، بهمن ۳۰

آژی دهاک

سپس ابلیس از بوسه زدن برشانه های آژی دهاک پشیمان شد واز او خواست که بر شانه اش بوسه زند.

آژی دهاک که تازه مارهای اش از 2 برناآن هم یکسره وبی میانجی سیراب بودند ابلیس راگفت:اکنون که من برنایان رایکسره به 

مارهایم می خورانیم پشیمانی؟!!من هیچ گاه برشانه ی تو بوسه نمی زنم چون تو به دو برنا خوشتودی ولی من بسیارخوارم

دوشنبه، بهمن ۲۵

ایستادن درساعت25



خودم چونان همیشه در فرود بودم
آن قدرسرم رابالاگرفته بودم تا در اوج ببینمت
می خواستم نادان باشم وازتو بپرسم در اوج چه می کنی
اما مرا باقصر کاری نبود
۲۵ بار سرم را زیر پای ام گذاشته بودم
تا دراوج ببینمت آن گاه که کرکسان
(( ۲پرنده ی بی طاقت سینه ات)) را نوک می زدند
وشرم گونه های آنان راهیچ گاه سرخ نمی کند
این بارمی خواهم ۲۵ بار برای((۲پرنده ی بی طاقت درسینه ات آواز))بخوانم

سه‌شنبه، بهمن ۱۹

درساعت25

25شاخه گل سرخ
25 کبوتر ِ لو رفته
25بانوی ِقرمزپوش در  کنارِبرج
 منتظر ِ
منتظرِ هیچ بوسه ی حرامی  نیستند
کنارهمین برج رستم 25 بارسهراب را در خون کشید
کنار ِهمین بانوان ِ چشم  قرمز پوش  رستم
25بارندا در داد نوشدارو!
امًا25 بار عروس ِچشم قرمزپوش  غایب بود
ینگه ها 25 بار گفتندعروس رفته است
نسرین بچیند
درساعت25
25بار در انتظار ِکبوتران ِ سپید

شنبه، بهمن ۱۶

گاه شکستن باور

پسین گاه که می شد
ازنطفه ی یک نقطه آغازمی کرد
بعد  اتم های نیازش را تا امتداد تو
باور کرده بود
پیوند ابروان تو ونی نی جشمان اش
برای آرمیدن درزیر آبشارگیسوان تو
کافی است
وگیسوان توبودکه اتم هارادرهم می شکست
آفتاب که می پرید
گل های کاکتوس که می مردند
تنها من مانده بودم  و بوی گیج کننده ی نرگس ها وشب بوها
بی تو توفان زده وتنها
 نگران بامدادی بی خورشیدچشمان اش  
وتوبی پروا
باگیسوان رهاشده درباد

سه‌شنبه، بهمن ۱۲

خلیفه هایی که درچشم توخفته اند



نه بابک ام و نه از سُلاله اش
امًا درچشم های تو
خلیفه ها
کشتار ِ دست های ِ مرامی خندند
خون های  رفته را
هیچ تشتی
درخود نمی کشد
چشمان من امًا
   زرد و سرد
تن فروشی افشین های چشم  ِ تو را می گریند
من با دست های بریده ام
با خونم اعتراف نامه ی قلب ام  را نوشته ام ؛
آری   تََر دامنم
اما پاشنه ی کدام سیاوش
درآتشی که تو افرختی رویین  ما ند؟

یکشنبه، بهمن ۱۰

آ واز دسته جمعی ملاحان گمشده


   آ واز خواند ید
     رقصید ید
    تمام قطب نماها از کار افتادند
     جهان ساکت شد
                    برگرفته ازشعرعطرخوب ص35
پیش از این که به خواندن این متن بررسی گونه ادامه دهید،چندنکته رامی گویم اگربازلزومی به خواندن بود ادامه دهید.1-چون این کتاب چاپ سوید است،ممکن است دسترسی به کتاب پیدانکنید2-علت نوشتن این یادداشت باورمن است که این دفترشعرشایدحلقه ی مفقوده ی بین شعر شاعران مقیم ایران وشاعران درغربت است.3-من این یادداشت را نه به عنوان نقدونه دعوت به خوانش بلکه،تنها وتنها،به عنوان نقطه ی  آغازیک بررسی می نویسم4-چون شاعراین دفتر رانمی شناسم،تنهامعیارمن،تعدادی ازشعرهای همین کتاب است5-دراین دفترشعرهای زیبایی خوانده ام که به دلیل این که درشرایط حاضر نیازی به بررسی آن ها نیست،تنهابه اشعارخاصی توجه کرده ام...بگذریم .من گفتم دیگرخودتان می دانید.
امیرحسین تیکنی درآغازهمین شعر،به هم ریختن  دنیا را تصویرکرده است؛

  آواز که در کوچه بپیچد
   زانوی رهگذر که به رقص درآید
 جغرافیای دنیا به هم می ریزد

 اما شاعرپیش از پذیرش سرگشتگی اش ،تلاش کرده است که  به سفری حتی اجباری تن اگر دهد،باید    مقصدی –هرچند،چندان تعریف نشده- ولی تاحدودی روشن ،داشته باشد. شعر بسوی فانوس دریایی که در   بندر الجبیل سروده شده است و تاریخ سرایش شعر نیزنسبت به تعدادی از اشعار دیگر این دفتر،قدیمی     تراست_تیر85- شاعرهنوزحاضرنیست گم شود.مقصدش معلوم است.     از امتداد تمامی لبخندهایت می  توان قایقی ساخت/ از اقیانوس ها گذشت/نشانی ها را فراموش کرد/ و بی آنکه به دنبال اخبار  هواشناسی     بود/بسوی فانوسی دریایی راه افتاد


سماع است یا رقص کولی ها ،مهم نیست.سرگشتگی انسان ،مرز نمی شناسد.این شعر در ولادی وستوک روسیه سروده شده.درهایکویی این گونه می گوید:زیر درخت بیدی لرزان/آوازدختران تایلندی/ - می  ایستم !.درشعر رزهای عربی که درچین سروده؛؛ زمین زیر پای رقاصه های عرب می لرزد/و هزار آرزوی مرده/چون آواز مخروبی /در اندام لرزان من / فرو می ریزد.
درشعر انتهای این خیابان ها به دریا نمی رسد ...که امضای اصفهان پای آن است؛چنین می سراید: از فیروزه ی شیخ لطف الله/می توانستم آواز غم انگیز پرنده رابشنوم
شاه بیت شاعر _ البته ازدیدگاه خودش –اگر این بیت باشدکه  ؛  گم شده ایم/این را ملاحان کشتی گمشده ای می گویند/که در اقیانوسی سرگردان است  .
نوعی سرگشتگی با نگاهی شرقی رادر دهکده ی جهانی،توصیف می کند.درجایی ازشعر عطرخوب  می سراید:پالتوی پوستی روسی /گیسوانی به سبک مصری /چکمه های ونیزی / احتمالن بی سکان و بی لنگر دل به دریا می زنی
درهمین جغرافیای به هم ریخته است که شاعر،درشعر ِ((شاعر))؛روی نیمکتی کنار چند درختچه ی مگنولیا/در پارک ملت. ازعمرخیام می شنود:هزارسال پیش تو را دیده است/خنده ام گرفت/ از خنده ی من غمگین شد.
درپایان شعر  آوازدسته جمعی ملاحان گمشده   را باهم می خوانیم؛
گم شده ایم /این را ملاحان کشتی گمشده ای می گویند/که دراقیانوسی سرگردان است/چه جزیره ی زیبایی که می بینیم ومتروک مانده اند/چه صخره های پرشهامتی که هنوز بیرق آدمیان را تجربه نکرده اند/چه زیبایی دردناکی دارد اینجا/چه آرامش عذاب آوری./نه فانوسی می درخشد/ونه ستاره ای داریم/تنهاحواسمان دلداده پریان غزلخوانی ست/که نیمه شب سر از آب در می آورند و ما را در آغوش می گیرند/پریان بلورینی که جامه سیاه به تن دارند./ما پیر این زیبایی شده ایم/چه زیبایی دردناکی/چه آرامش عذاب آوری./ در شب اقیانوس بزرگ/همه سکوت می کنیم و منتظر می مانیم/گم شدن مقصد کشتی ما بود/ناخدای این کشتی دلداده چنین می گوید
دشاعراین شعر رابه نویسنده ی مقیم سوید مرتضی محمودی پیش کش کرده است

آوازهای دسته جمعی ملاحان گمشده

سروده های امیرحسین تیکنی را (نشرآلفابت ماکزیما) در سال 88خورشیدی پخش کرده است. این سروده ها؛کم شراب است وقهوه خوردن خیلی زیاد دارد ولی احتمالاقهوه هم جزوواژه های ((تابو))شده.چون این کتاب می توانست درایران ،مجوز بگیرد.البته غیرازقهوه یکی دوتا اسم هم توی کتاب هست مثلامحمدمختاری.بگذریم ؛این دفترشعر،نوعی نگاه بومی -جهان میهنی دارد.نه تنهابرای این که ؛امضای پای شعرها،سوماترا ویاسایگون وچندبندر دنیا است ،بلکه درجاهایی از آن رقص سماعی شاعر باعث می شود {جغرافیای جهان به هم بریزد }ویا{قطب نما ازکاربیفتد}.این سروده ها احتمالاَپلی است، مابین (شعربومی ِ چشم به راه ِجهانی شدن)وشعر ِغیر ِبومی ِگسسته _ناپیوسته به نگاه ِ نوستالژیک وhome sicknes ِ هنرمندان ِ درغربت؛که به نوبه ی خود؛نوعی نگرش ِغیر ِبومی است.احتمال قوی،شاعر ِاین دفتر،جاشو،ملاح ویا کاپیتان کشتی است و نمی توان گفت؛ اودیسه وار ولی سعدی وار گرد ِجهان،گشته است ولی پا و دلش هم چنان در ایران مانده است.مردش باشم وحوصله ای مانده باشد،بررسی اش می کنم ومی گذارم دراختیارشما

شنبه، بهمن ۲

رفتن ونرفتن از این تارنما

بی معرفتی است اگر بگویم این سویس وب ،خوب نیست. ولی خیلی کنداست ویادداشت ناپذیر.صدای دوستانی که می خواسته اند بر پیام ها یادداشت بنویسند ونتوانسته بودند،در آمده بود.از این جا کامل نمی روم ولی یک تارنمای تازه راه انداخته ام که نشانی اش را در پیوندها نوشته ام وروی وازه ی" نشانی تازه ام"اشاره کنید،پیدامی شود.

چهارشنبه، دی ۲۹

اُریون فیلمی از علی عصمتی زمانی


ORION ALI ESMATI ZAMANI
3تن در غبار ِشن زار ِکویر گم شده اند: ِیک شناکننده ی ِخلاف ِجهت ِآب،یک زن – مادر ویک پدر ِ قُربانی ِجامعه ی مردسالار؛.دختر،خواسته یا ناخواسته –چه برای به دنیا آمدن وچه برای  ِخلاف ِ جهت  ِِآب،شناکردن- دردام ِصورت ِفلکی اُریون(به معنای مردشکارچی)گرفتاراست.اواُریون(نوعی بیماری درناحیه ی گلوکه دربیمار،حالتی نزدیک به خفگی ایجادمی کند)گرفته است واگر از دام ِاین بیماری ،برهد،واکسینه می شود.او به وسیله ی تلسکوپی به نام اُریون،رصد می شود ودچارِنوعی پرده دری می شود که واژه ی عریان راتداعی می کند. حکایت ِزن –مادر امّا2روایت دارد:یک روایت مربوط به زنی است که عصمتی زمانی ،چهره اش را،آشکار نمی کند.او حافظ باورهای ِکهن است وبه عنوان مادر،برای همه ی دختران نگران است وباگزمه همکاری می کند تایکی ازنسلش قربانی نشود. زن –مادر دیگر امّا؛حضوری فیزیکی دارد:به ویژه زمانی که رد کشیده اش روی چهره ی صورت فلکی اریون،خوش می نشیند.اوج زن-مادری راوی دوم،زمانی است که در کشاکش  ِزن بودن ونگرانی از نابودی شوهر (به خاطرستمی که از ناحیه ی جامعه ی نرینه سالاربر او رد شده است)و مادربودن(به خاطرستمی که از ناحیه ی جامعه ی نرینه سالاربر دخترش وا رد شده است)درگیراست واین درگیری تازمان مرگ به عنوان زن ومردن به عنوان مادر،ادامه دارد.عصمتی زمانی از یک محیط ِکاملا گوتیک به خوبی برای یک بیماری گوتیک اجتماعی خوب بهره می برد وجون به محیطی هندسی و غیر گوتیک می رسد،باهرچه تنگ تر کردن کادر،دختر ِ در حال فرار از 4چوب های اجتماعی راآن قدر بزرگ می کند تا کادر دچارشکستگی شود.لوکیشن کویر؛یکی از لحظات اوج کار عصمتی زمانی است.در این لوکیشن همه چیز می لرزد ومواج است. گوییادر لحظه ی مرگ نیز همه چیز را موّاج می بینیم. اریون،فیلمی است که بارها وبارها باید دیده شود.

سه‌شنبه، دی ۲۸

گونه های من و گونه های نوشتن

 
    گاهی بی آن که پس زده باشی

                                           ویرانی
      آنی که شرم را در خود فرو کشیده
   درکشاکش کشیده های ات 
                            گونه های نوشتن من    سرخ
        تا آخرین 3شنبه شب هرسال:
گونه های ام از زردای زرد تو می نویسد

تاریکی بهانه ی خوبی
برای به آتش کشیدن دل ها نیست

ترس

  زیرِ هجوم ِ سایه ها
       
            و زیر پوستم که

                                  ترسِ
  اَخاف َ کالّناس

  چراغ ِ کدام سِن  روشن است؟

  مدادی دارد راه می رود؟

         بیل ِ قابیل زیر ِ رخت ِ خوابم پنهان

   این موش ها چر ا قوطی های ِ رنگ را

           تا مرگ گاه ِ من ؟

                                   نمی اندیشم  امّا هستم : پناه گرفته ام 

        هنوز صدای ِ کی بوردها و تریک تریک ِ دوربین ها را می شنوم

    توپ های ام پر از باد است یا باروت

 هستم امّا   خوابم نمی برد

   مدادها وفلاش ها آشفته اند

   و َ بوم ها بر سر د ر ِ ویرانه ها آویزان

  ستاره ها را خاموش کنید

 می خواهم دمی بتمرگم






چهارشنبه، دی ۲۲

پوستر

به هرحال منتشر شده است وکاریش هم نمی شود. چون پوستر بود ،نیاز زیادی به شاعرانه گی نداشت وفقط ا انتقال پیام بود:

سپر می شوی  انسان را
                            
                                در هجوم شن بادها

                                                      و خنکای سایه سارانت

                                                                                  پناه گاه ِآهوان ِ رمیده است

و تنها با تو

                                                       آب  و   زندگی معنی می شود

سه‌شنبه، دی ۲۱

((عشق))بخش سوم از رمان24بخشی [خاطرات یک قاتل] منتشرشده درسال77

تابستان آبادان،شرجی بیدادگر و نفس گیر و هُرم، که از زمین و هوا می بارد ولابلای نم ناکی ،تنت ، را می سوزاند. خالی از همه چیز که باشی عطش می سوزاندت و نمی دانی چه چیزی گوارا است؟!
قلب می تپد، امَا نه به قاعده و یک سان ،که گاه چونان دلِ پرنده ای و گاه چون قلب بیماری که حال ودمی دیگر،بازخواهدماند تا فراموش کند که در پیکدام آز یا نیاز پُرکوب تپیده و به چه امیدی این همه سنگلاخ را پیموده....!؟
ازخودت می پرسی شاگرد ممتاز شده ای که چه؟؟که کامِ[ودپسندی ات شیرین شود؟؟که بی زُبِیده به رامسر بروی؟ که خزر عطش تنت را بنشاند؟! کدام شهد می تواند از نگاه یار شیرین تر باشد؟ کدام ترنم ، شیرین تر از صدایِ زبیده به گاهی که
((آخ)) می گوید و تو تمام زیر و بم های این ((آخ))را می شناسی؛ زمانی که به بهانه ای روی ریگ های داغ می خوابد؛بی انتظار درآغوش کشیده شدن...
(شاید نوعی بازی بود،به انتظارنگاهی مهرآلود از مهرداد.شاید امید به؛در بر گرفته شدن،هنوزنمی دانم.)
و تو رکاب می زنی و می روی .همه اش همین؟!نه! پیش از آن که به پل ِ ن ّخلی برسی ،آواز خوانده ای.
(گاهی فائز می خواند،مثل مرحوم پدرم و گاه با صدای خوانندگانی که من دوستشان داشتم)
 و زان پس دوچرخه ات را روی دست گرفته ای که زبیده ات بداند،قوی هستی و مانده ای که چگونه چشمت به
چشمان ی زمُرٌدی نو رسیده ای باشد که بیش و کم پانزده بهار رابه رویِ خاک ؤ خُل و نخل و هُرم ِ شِطئط گشوده باشد و همه ی تابستان را،چشم انتظارِ پل نخلی باشد.می ارزد؟! هنوز هم هست....
به رامسرنرفته ای تا ؛ خرمامکیدن زبیده راببینی یا خرامش پاهایش را، از زیر ِ پیراهن گلدارچیت؛زیر ِ نور ِ خیره کننده ی ِ عریان گر؟
آخر تو که هستی ؟! وامانده ای از لشکر در هم پاشیده شده ی عاشقان که صدای ِ ننه ماجد را در تار وپود ِ تنت می دوانی به هنگامی که زبیده را صدا می زند:(( زُبوُ! زُ بؤ! بیو که نوم زادت اومده!)) که چه بشود؟ که ننه ماجد، کِل بکشد و((ماشالله به دومادُم هوی هزار ماشالله بخواند و زبیده بیاید ...که به شیوه ای غریب هسته ی خرما را از دهانش بیرون بکشد؟
نه هنوز هم هست،انگار یادم نیست
( گاهی وسط های پل نخلی که می رسید، موهای بلند و مشکی اش را از روی پیشانی ،کنار می زد، بعد تعادل اش را از دست می داد و من به قهرمان رویاهای ام لب خند می زدم که چه تلاشی می کند تا....)هیچ چیز؟؟ هیچ که نه...تا کنون اشتیاق را در چشمان یار دیده ای به گاهی که با تو،سینه به سینه می شود و چشم هاتان در هم دوخته..؟
(تنها یک لحظه بود گذرا و پُرشتاب و او امشا چشمان اش را می دزدید.گاهی باخودم واگؤ می کردم ؛من کجا ومهرداد کجا؟درست است که ننه ماجد همیشه مرا به قِسمّت می خوانّد ولی میان ِ این همه دختران ِ شیطئط آیا تنهامن؟؟تازه مگر آبادان فقط شطئط می بود
 ؟ ودیگر؟ و دیگر اشتیاقی که به صورت عادت در آمده باشد.
پس این تپش غریب دل؟ این سرزنش ؟ حتماَ«وعی خودآزاری بود.پس این همه فسانه که گفته می شود از عشق؟؟ و بی خوابی ها. گُریزت از جه بود؟مگر زبیده با تو؟
(تنها، نفس به نفس می شدیم وسینه ام پُر می شد از عرق تن اش.من تشنه و امشا او بی اعتنا رد می شد
.)
امَا من می لرزیدم وقتی به چشمانش می نگریستم،این بود که نگاهم را می لغزاندم تا روی سینه اش و او امَا....
(بی خوابی ِ شبانه و انتظار... و انتظار...تا ظهر بشود وبیاید و چشم اش را بدزدد؟اصلاَ برای چه می آید و برای که؟ که تنها جسم ام رابخواهد؟مرا با جسم و جان می خواهد؟ جسم ام پیش کش !! امانگاه اش چرا از چشم ام می گریزد؟نکند تنها...؟چرا حتی یک بار هم نمی گوید که دوست ام دارد؟!هنوز هم ،نگفته است.آخر او مردی است به تمام معنا شرقی وهمین ؛خواستنی اش کرده)

نگاه ام را پاسخ نمی داد ولی نگاه خود می چرخید و می چرخید تا به خرمائی که در دست زبیده بود،برسد.
(چه ساده دل بودم، همیشه فکر می کرده ام در نگاهی که نمی دیده ام ولی مرا می لرزانده؛[وقت رسیدن به کمر گاه ام]نوعی سرزنش موج می زند.باخودم عهدمی کرده ام،دیگر دست نوچدام رابه پیراهن ام نکشم ولی هر بار..شما به جای من اگر بودید؟؟ آه چهارده سالگی و نگاه های ...و دست پاچه گی و..)
رکاب می زدم تا از خودم بگریزم.با کوله باری از سرزنش.چه می خواهی ؟فقط نگاهش را؟چرا آه می کشی؟ او چرا آه می کشد؟
نه،هرچه هست ، می گریزد از من.می گریزم از خود؟یا می گریزم از...؟ارزشش را دارد؟ندارد؟ داشت !نداشت! رکاب می زدم و بطری عرق های ِ مخفی ِ زیرِ پیراهن، بیشتر به هم می خوردند.نکندبشکند.می شکند؟بگذاربشکند. وقتی که دل می شکند؛بطری ِ عرق دس ت ساز پدرچه اهمیتی دارد؟عمومنتظراست.خوب بگذارباشد.اوکه عرق فروشیش تنها به همین چهاربطر روزانه بندنیست.آه! این احساس بی پیر نکند مرا از درس و مدرسه بیاندازد!؟می اندازد؟ نه هرگز!من همیشه به عشق اوخوانده ام.به عشق اوشاگرد اول شده ام!ولی چرایک بارهم ازتونپرسیده است که شاگرد..؟خجالت می کشد؟نه خوخواه است!برایش مهم نیست؟هست!هست.رکاب بزن.
هنوزبه باشگاه نرسیده ای.رکاب بزن.تاچهارراهامیری خیلی راه است.به نتیجه اگرنرسیدی؟فردا؟اگرامشب بتوانم ،بخوابم!!

undefined

undefined قصه وشعر