شنبه، بهمن ۲

رفتن ونرفتن از این تارنما

بی معرفتی است اگر بگویم این سویس وب ،خوب نیست. ولی خیلی کنداست ویادداشت ناپذیر.صدای دوستانی که می خواسته اند بر پیام ها یادداشت بنویسند ونتوانسته بودند،در آمده بود.از این جا کامل نمی روم ولی یک تارنمای تازه راه انداخته ام که نشانی اش را در پیوندها نوشته ام وروی وازه ی" نشانی تازه ام"اشاره کنید،پیدامی شود.

چهارشنبه، دی ۲۹

اُریون فیلمی از علی عصمتی زمانی


ORION ALI ESMATI ZAMANI
3تن در غبار ِشن زار ِکویر گم شده اند: ِیک شناکننده ی ِخلاف ِجهت ِآب،یک زن – مادر ویک پدر ِ قُربانی ِجامعه ی مردسالار؛.دختر،خواسته یا ناخواسته –چه برای به دنیا آمدن وچه برای  ِخلاف ِ جهت  ِِآب،شناکردن- دردام ِصورت ِفلکی اُریون(به معنای مردشکارچی)گرفتاراست.اواُریون(نوعی بیماری درناحیه ی گلوکه دربیمار،حالتی نزدیک به خفگی ایجادمی کند)گرفته است واگر از دام ِاین بیماری ،برهد،واکسینه می شود.او به وسیله ی تلسکوپی به نام اُریون،رصد می شود ودچارِنوعی پرده دری می شود که واژه ی عریان راتداعی می کند. حکایت ِزن –مادر امّا2روایت دارد:یک روایت مربوط به زنی است که عصمتی زمانی ،چهره اش را،آشکار نمی کند.او حافظ باورهای ِکهن است وبه عنوان مادر،برای همه ی دختران نگران است وباگزمه همکاری می کند تایکی ازنسلش قربانی نشود. زن –مادر دیگر امّا؛حضوری فیزیکی دارد:به ویژه زمانی که رد کشیده اش روی چهره ی صورت فلکی اریون،خوش می نشیند.اوج زن-مادری راوی دوم،زمانی است که در کشاکش  ِزن بودن ونگرانی از نابودی شوهر (به خاطرستمی که از ناحیه ی جامعه ی نرینه سالاربر او رد شده است)و مادربودن(به خاطرستمی که از ناحیه ی جامعه ی نرینه سالاربر دخترش وا رد شده است)درگیراست واین درگیری تازمان مرگ به عنوان زن ومردن به عنوان مادر،ادامه دارد.عصمتی زمانی از یک محیط ِکاملا گوتیک به خوبی برای یک بیماری گوتیک اجتماعی خوب بهره می برد وجون به محیطی هندسی و غیر گوتیک می رسد،باهرچه تنگ تر کردن کادر،دختر ِ در حال فرار از 4چوب های اجتماعی راآن قدر بزرگ می کند تا کادر دچارشکستگی شود.لوکیشن کویر؛یکی از لحظات اوج کار عصمتی زمانی است.در این لوکیشن همه چیز می لرزد ومواج است. گوییادر لحظه ی مرگ نیز همه چیز را موّاج می بینیم. اریون،فیلمی است که بارها وبارها باید دیده شود.

سه‌شنبه، دی ۲۸

گونه های من و گونه های نوشتن

 
    گاهی بی آن که پس زده باشی

                                           ویرانی
      آنی که شرم را در خود فرو کشیده
   درکشاکش کشیده های ات 
                            گونه های نوشتن من    سرخ
        تا آخرین 3شنبه شب هرسال:
گونه های ام از زردای زرد تو می نویسد

تاریکی بهانه ی خوبی
برای به آتش کشیدن دل ها نیست

ترس

  زیرِ هجوم ِ سایه ها
       
            و زیر پوستم که

                                  ترسِ
  اَخاف َ کالّناس

  چراغ ِ کدام سِن  روشن است؟

  مدادی دارد راه می رود؟

         بیل ِ قابیل زیر ِ رخت ِ خوابم پنهان

   این موش ها چر ا قوطی های ِ رنگ را

           تا مرگ گاه ِ من ؟

                                   نمی اندیشم  امّا هستم : پناه گرفته ام 

        هنوز صدای ِ کی بوردها و تریک تریک ِ دوربین ها را می شنوم

    توپ های ام پر از باد است یا باروت

 هستم امّا   خوابم نمی برد

   مدادها وفلاش ها آشفته اند

   و َ بوم ها بر سر د ر ِ ویرانه ها آویزان

  ستاره ها را خاموش کنید

 می خواهم دمی بتمرگم






چهارشنبه، دی ۲۲

پوستر

به هرحال منتشر شده است وکاریش هم نمی شود. چون پوستر بود ،نیاز زیادی به شاعرانه گی نداشت وفقط ا انتقال پیام بود:

سپر می شوی  انسان را
                            
                                در هجوم شن بادها

                                                      و خنکای سایه سارانت

                                                                                  پناه گاه ِآهوان ِ رمیده است

و تنها با تو

                                                       آب  و   زندگی معنی می شود

سه‌شنبه، دی ۲۱

((عشق))بخش سوم از رمان24بخشی [خاطرات یک قاتل] منتشرشده درسال77

تابستان آبادان،شرجی بیدادگر و نفس گیر و هُرم، که از زمین و هوا می بارد ولابلای نم ناکی ،تنت ، را می سوزاند. خالی از همه چیز که باشی عطش می سوزاندت و نمی دانی چه چیزی گوارا است؟!
قلب می تپد، امَا نه به قاعده و یک سان ،که گاه چونان دلِ پرنده ای و گاه چون قلب بیماری که حال ودمی دیگر،بازخواهدماند تا فراموش کند که در پیکدام آز یا نیاز پُرکوب تپیده و به چه امیدی این همه سنگلاخ را پیموده....!؟
ازخودت می پرسی شاگرد ممتاز شده ای که چه؟؟که کامِ[ودپسندی ات شیرین شود؟؟که بی زُبِیده به رامسر بروی؟ که خزر عطش تنت را بنشاند؟! کدام شهد می تواند از نگاه یار شیرین تر باشد؟ کدام ترنم ، شیرین تر از صدایِ زبیده به گاهی که
((آخ)) می گوید و تو تمام زیر و بم های این ((آخ))را می شناسی؛ زمانی که به بهانه ای روی ریگ های داغ می خوابد؛بی انتظار درآغوش کشیده شدن...
(شاید نوعی بازی بود،به انتظارنگاهی مهرآلود از مهرداد.شاید امید به؛در بر گرفته شدن،هنوزنمی دانم.)
و تو رکاب می زنی و می روی .همه اش همین؟!نه! پیش از آن که به پل ِ ن ّخلی برسی ،آواز خوانده ای.
(گاهی فائز می خواند،مثل مرحوم پدرم و گاه با صدای خوانندگانی که من دوستشان داشتم)
 و زان پس دوچرخه ات را روی دست گرفته ای که زبیده ات بداند،قوی هستی و مانده ای که چگونه چشمت به
چشمان ی زمُرٌدی نو رسیده ای باشد که بیش و کم پانزده بهار رابه رویِ خاک ؤ خُل و نخل و هُرم ِ شِطئط گشوده باشد و همه ی تابستان را،چشم انتظارِ پل نخلی باشد.می ارزد؟! هنوز هم هست....
به رامسرنرفته ای تا ؛ خرمامکیدن زبیده راببینی یا خرامش پاهایش را، از زیر ِ پیراهن گلدارچیت؛زیر ِ نور ِ خیره کننده ی ِ عریان گر؟
آخر تو که هستی ؟! وامانده ای از لشکر در هم پاشیده شده ی عاشقان که صدای ِ ننه ماجد را در تار وپود ِ تنت می دوانی به هنگامی که زبیده را صدا می زند:(( زُبوُ! زُ بؤ! بیو که نوم زادت اومده!)) که چه بشود؟ که ننه ماجد، کِل بکشد و((ماشالله به دومادُم هوی هزار ماشالله بخواند و زبیده بیاید ...که به شیوه ای غریب هسته ی خرما را از دهانش بیرون بکشد؟
نه هنوز هم هست،انگار یادم نیست
( گاهی وسط های پل نخلی که می رسید، موهای بلند و مشکی اش را از روی پیشانی ،کنار می زد، بعد تعادل اش را از دست می داد و من به قهرمان رویاهای ام لب خند می زدم که چه تلاشی می کند تا....)هیچ چیز؟؟ هیچ که نه...تا کنون اشتیاق را در چشمان یار دیده ای به گاهی که با تو،سینه به سینه می شود و چشم هاتان در هم دوخته..؟
(تنها یک لحظه بود گذرا و پُرشتاب و او امشا چشمان اش را می دزدید.گاهی باخودم واگؤ می کردم ؛من کجا ومهرداد کجا؟درست است که ننه ماجد همیشه مرا به قِسمّت می خوانّد ولی میان ِ این همه دختران ِ شیطئط آیا تنهامن؟؟تازه مگر آبادان فقط شطئط می بود
 ؟ ودیگر؟ و دیگر اشتیاقی که به صورت عادت در آمده باشد.
پس این تپش غریب دل؟ این سرزنش ؟ حتماَ«وعی خودآزاری بود.پس این همه فسانه که گفته می شود از عشق؟؟ و بی خوابی ها. گُریزت از جه بود؟مگر زبیده با تو؟
(تنها، نفس به نفس می شدیم وسینه ام پُر می شد از عرق تن اش.من تشنه و امشا او بی اعتنا رد می شد
.)
امَا من می لرزیدم وقتی به چشمانش می نگریستم،این بود که نگاهم را می لغزاندم تا روی سینه اش و او امَا....
(بی خوابی ِ شبانه و انتظار... و انتظار...تا ظهر بشود وبیاید و چشم اش را بدزدد؟اصلاَ برای چه می آید و برای که؟ که تنها جسم ام رابخواهد؟مرا با جسم و جان می خواهد؟ جسم ام پیش کش !! امانگاه اش چرا از چشم ام می گریزد؟نکند تنها...؟چرا حتی یک بار هم نمی گوید که دوست ام دارد؟!هنوز هم ،نگفته است.آخر او مردی است به تمام معنا شرقی وهمین ؛خواستنی اش کرده)

نگاه ام را پاسخ نمی داد ولی نگاه خود می چرخید و می چرخید تا به خرمائی که در دست زبیده بود،برسد.
(چه ساده دل بودم، همیشه فکر می کرده ام در نگاهی که نمی دیده ام ولی مرا می لرزانده؛[وقت رسیدن به کمر گاه ام]نوعی سرزنش موج می زند.باخودم عهدمی کرده ام،دیگر دست نوچدام رابه پیراهن ام نکشم ولی هر بار..شما به جای من اگر بودید؟؟ آه چهارده سالگی و نگاه های ...و دست پاچه گی و..)
رکاب می زدم تا از خودم بگریزم.با کوله باری از سرزنش.چه می خواهی ؟فقط نگاهش را؟چرا آه می کشی؟ او چرا آه می کشد؟
نه،هرچه هست ، می گریزد از من.می گریزم از خود؟یا می گریزم از...؟ارزشش را دارد؟ندارد؟ داشت !نداشت! رکاب می زدم و بطری عرق های ِ مخفی ِ زیرِ پیراهن، بیشتر به هم می خوردند.نکندبشکند.می شکند؟بگذاربشکند. وقتی که دل می شکند؛بطری ِ عرق دس ت ساز پدرچه اهمیتی دارد؟عمومنتظراست.خوب بگذارباشد.اوکه عرق فروشیش تنها به همین چهاربطر روزانه بندنیست.آه! این احساس بی پیر نکند مرا از درس و مدرسه بیاندازد!؟می اندازد؟ نه هرگز!من همیشه به عشق اوخوانده ام.به عشق اوشاگرد اول شده ام!ولی چرایک بارهم ازتونپرسیده است که شاگرد..؟خجالت می کشد؟نه خوخواه است!برایش مهم نیست؟هست!هست.رکاب بزن.
هنوزبه باشگاه نرسیده ای.رکاب بزن.تاچهارراهامیری خیلی راه است.به نتیجه اگرنرسیدی؟فردا؟اگرامشب بتوانم ،بخوابم!!

جمعه، دی ۱۷

خاطرات یک قاتل

)
بخش بیست وچهارم از رمان[خاطرات یک قاتل]که درسال77منتشرشده است.
ویراستارمحترم! حروف چین عزیز!
باسلام وعرض ادب؛خواهش می کنم به این موارد توجه کافی نمائیید:
  •                                                             1-جملات وعبارات داخل پرانتز() حتماَبه صورت کج[ایتالیک]نوشته شود                  
2-جملات مذکور؛به شیوه ی نگارش جدید(جدانویسی)حروف چینی شود.
راوی اول(مهردادکوفی نژاد)می نویسد؛نگهبان.،ولی راوی داخل پرانتز می نویسد؛نگه بان.
تبصره:قسمت های(یادداشت ناشر:)علیزغم قرارگرفتن در داخل پرانتز،فقط ایتالیک نوشته شود وبه شیوه ی نگارش قدیم؛حروف چینی شود.ناشر،نه تنها جدانویسی نمی کند،بل که کلمات رابه شیوه ی نگارش قدیم تر می نویسد.مثل ((حروفچینی)) و((جادۀ خسروآباد))،درصورتی که راوی اصلی می نویسد؛جاده ی خسروآباد و یا حروف چینی.
3- درقسمت هائی از رمان و یا به قول عده ای((داستان بلند))؛نقل قول ها؛غیرمستقیم است ولی درگیومه(())قرار می گیرد.چون شما عادت کرده ایدکه درضمن ویرایش ،این جملات را اشتباه قلم داد نموده واز گیومه خارج کنید؛خواهش می کنم؛درمورد این کتاب،چنین برخوردی نکنید، و الاَ شخصیت های مذکور-علیرغم احترام بسیار زیادی که نسبت به آن ها دارم- درپرده قرارمی گیرند. محض اطلاع شما،اخیراَ نامه ای از آقای(( مظلومی))به دست من رسیده که شدیداَ به نگارش این داستان،اعتراض کرده وگفته که در مورداو((حق خوری ))شده ومی بایست اورابه عنوان((قهرمان داستان))؛معرفی می کردم یا حداقل نقش بیشتری برای او در نظرمی گرفته ام.
4-دربخش سیزدهم ((تحقیر))؛به عمد،نقل قول های مستقیم ((مهری))را درگیومه قرارنداده ام.شماهم لطفاَنقش یک حروف چین یا ویرایش گر خبره رابازی نکنید واین نقل قول ها را داخل گیومه قرارندهید. اگرجائی اشتباه کرده ام ؛تصحیح کنید.
5-دربخش شانزدهم((غلتیدن))، همین((مهری))هرجاکه صحبت می کند؛کلماتش باید در گیومه قرارگیرد.اگرجائی اشتباه کرده ام؛تصحیح کنید.
6- درموردپاراگراف بندی ،زیاد،خودتان را پای بندشیوه ی
من نکنید و از ابتکارهای شخصی استفاده کنید.این موضوع در موردنقطه و ویرگول، هم صادق است.
7-پیش نهادتلفنی شما؛در مورد جابه جائی ترتیب ِنوشتن بخش های رمان،قابل بررسی است
امیدوارم درجلسه ای با حضور شما،فریبرز و مهرداد،تغئیراتی در رمان داده شود و در چاپ های بعدی رعایت گردد
8-می دانیدکه من تحت فشار((راوی))و((ناشر))مجبور شده ام که عین این نسخه را- که قبلاَ زیرنظر این دو نفر نوشته و مُهر و موم شده - به شما،تحویل دهم و در نتیجه، نوع نگارش رمان خاطرات یک قاتل چندان مورد پسند من نبوده ونکات ذکرشده در بالا را عمداَ،رعایت نکرده و زحمت آن رابرعهده ی شما گذاشته ام.مطمئن باشید که اگر این نکات رعایت می شد،مهرداد و فریبرز، اصلاَحاضرنمی شدند که رمان مذکور،چاپ شود.حالاهم این خطر،وجود دارد که آن هامتوجه تغئیرات مذکورشده و در کار انتشار، اخلال کنند.به عنوان نمونه، کلمات ((اینا)) و ((این جماعت)) نام جریان مشخصی بوده ولی مهرداد و فریبرز،حاضر به پذیرش انتشارنام آن هانشده اند ومرا مجبورکرده اند بنویسم ((اینا))و((این ها)) و یا دربخش های هجدهم و بیستم -که برمی گردد به ؛مسائل فریبرز و در آن جا فریبرز خیلی شخصیت برجسته ای شده است؛من با این قضیه مخالف بوده ام ، می دانم به رمان شدیداَ لطمه خورده است ولی چاره ای نیست.
9-خواهش می کنم پس از به ذهن سپردن نکات تذکر داده شده،این یادداشت راپاره کنید تا در دست رس دیگران قرارنگیرد و این راز هم چنان مخفی بماند.
10- درضمن جلدبعدی این رمان ،نوشته شده و تقریباَ برای حروف چینی و ویرایش آماده است ولی چون ادامه ی ((منطقی)) این رمان نیست ؛ شماننویسید((پایان جلد اول))
: به دودلیل
1-مهردادوفریبرز ،حساس نشوند و در عین حال ((مظلومی))فکرنکند که از نامه اش ترسیده ام و قهرمان رمان بعدی خواهدبود.
2-خوانندگان رمان((خاطرات یک قاتل))را درانتظارجلدهای بعدی ،نگذاریم.؛مبادافکرکنندکه داستان بلندمذکور،ناقص است و نیازبه جلدهای بعدی،دارد.
درپایان قول می دهم که اگربه این ده خواهش من ،ترتیب اثر دهید؛کار ویرایش و حروف چینی کتاب های بعدی را به شماواگذارکنم.
باتشکر
ابوالقاسم فرهنگ
اسفند1377
.ولی مدت ها،فریبرز،وقت ونیرویِ خود را صرف این کار کرده و این نتیجه ی نهائئ است ولی این پیش نهاد را بررسی می کنم .. 

چهارشنبه، دی ۱۵

کابوس

کفتارها امَا درآغوش کرکس ها خوابیده بودند
و من خسته از تمام فروشگاه های جهان
با دستانی تُهی از دارچین تنت
پیش پای آن ها
تنم و تنم لبریز از بوی مُردار
تحقیر شده یِ کرکس و کفتار
 
آن سوی تر امٌا صحرایِ محشری برپابود
تمامی کسانی که کوه ها رادرنوردیده بودند
تا آفتاب بکارند
شرموک و خسته
در خود فرو خفته بودند
کرکس ها امَا بی اعتنا به من و درخودغُنودگان
تکان نمی خوردند
تکان نمی خورند
مبادا خوابِ کفتارهاآشفته شود
چشمانم امًا هنوز بوی دریا می داد و ماهیان گرسنه ای در خود داشت
که در رؤیای صید نهنگان بودند
پیش از این ها تنها سراب مرا می خواست
همیشه در توٌهٌمِ رسیدن و ماهی دریا شدن
جویبارها و کارون ها رابی ترس از بّمبّک ها وماهی خوارها
تنها برای درخودکشیدن بوی دارچین در نوردیده بودم
اکنون زیر نگاه کرکس ها و خُرناسِ کفتاران
سرگشته ی سِدر و کافورم
14دیماه89

دوشنبه، دی ۱۳

قتل

بخش دوم از رُمان24بخشیِ[خاطرات یک قاتل]که درسال77منتشرشده است

زیرنورآبی ِچراغ خواب ، در هاله ای از دودِتریاک آرام خوابیده بود.چاقوی ِ اول را روی ِ شاهرگش کشیدم.خون ، فواره
زد.زوزه کشید.خِرٌ و خِر کرد:(دشمنان زیادی داشتم ولی این که از طریق آدمِ سِتّرونی مثل مهرداد، اقدام به قتل من بکند،آن هم در این جا و با این بعدمسافت....)
دردِ سرم؛ به طرف گردن کشیده شد.قادر از پنجره، پائین پرید.(هنوز می توانست ام ببین ام .تا آن جا که یادم مانده،قادر،حدوداًچهل ساله، سیه چرده وریزنقش بود با دماغ پهن بزرگ, قبلاَاو راندیده بودم،نه در بین بچه ها ونه در هنگام بازجویی و نه در میان خودمان))دستمال را داخل دهن نیمه بازش فروکرد..دستم را بالا بردم. قلبش را نشانه گرفتم.پاهایش رابه طرف شکم جمع کرد دستش تانزدیکی صورتم بالا آمد.سرم راعقب کشیدم و چاقو راپائین بردم.وسط ران هایش خراشیده شد. قادر،چاقو را از دستم کشید و بالای سینه اش را شکافت. درد، در شانه هایم پیچید. زانویم تا خورد. دست هایش ،شل شد و افتاد.خون تیره رنگی پخش شد.قادر زیر بازویم را گرفت((.هیکل ترکه ای اش مثل بید می لرزید.موهای کم پشت اش سیخ سیخ شده بود.؛نگران شدم،تنهاراه چاره تشویق او بود.).بعدگفت :تا نگهبانش نیومده؛سلاٌخیش کن!))(قبلا، من ازراه پنجره پاگردطبقه سی وهفتم وارد اتاق نگه بان شده بودم.خواب بود.باگلدان مسی عتیقه ی ایرانی ،گیج گاه نگه بان راشکافته ودهان اش رابسته بودم.بعد ،به مهرداد اشاره کردم
مهرداد،مثل گربه از نمای ساختمان بالا رفت،تا به اتاق کامران رسید.مسلسل برتای نگه بان را زیر رختخواب اش پنهان کردم.همه ی کارها در سکوت کامل صورت گرفت.)
گفتم:((نمی تونم)) گفت:))یادت نره که خیلی ها رو به خاک وخون کشیده!))چاقو راگرفتم.دوباره ازشاهرگ شروع کردم.درد امانم را برید.چاقو در مٌهره ی گردن گی کرد.دسته ی چاقو را ول کردم.به طرف پنجره رفتم.((فکرکردم می خواهدخودش را پرت کند،موهای اش را ازپشت کشیدم وبه طرف در آپارتمان هل دادم. دم در،مکث کرد.چاقوی خون آلود راجلوی چشم اش گرفتم.دستگیر ه  راگرفته بود ولی ظاهرا قدرت باز کردن در را نداشت.نوک چاقو را آرام پشت دست اش فشار دادم.در باز شد و به سرعت خارج شد.))به طرف پله های اظطراری بغل ساختمان رفتم.دستم رابه نرده ها گرفتم.میل شدیدی داشتم به پرت کردن خودم؛ولی هنوز با خودم مساله داشتم، زندگی بدون من هم جریان داشت.پس چرامن نمی بایست زندگی کنم؟!؛تازه؛تکلیف وعده های داده شده چه می شد؟(( در راپشت سر مهرداد،آرام بست ام.سر را به طورکامل جدا کردم و روی سینه قرار دادم))سعی کردم خودم راکنترل کنم.باهزار بدبختی خودم را تاطبقه ی همکف کشاندم.روکش مشمعی خون آلودم راکندم.به طرف دستشوئی رفتم.دست هایم راشستم.گره کراواتم رامحکم کردم وبه طرف درآسانسور رفتم.درآسانسور،باز شد.من وقادر هردویکه خوردیم(دریک لحظه احساس کردم کامران راجلوی خودم می بینم.این بودکه وحشت زده....))دستش رابه طرف دکمه های آسانسور برد.دست اش راکشیدم. روی شانه ام افتاد.زیپ روکش خون آلودش رابازکردم.دست های قادر،کند و سنگین حرکت می کرد، امَا ب کالاخره روکش را باکمک من بیرون آورد. 

دستش را با آستر روکش پاکرد.مچاله کرد و زیر پله های اضطراری انداخت...
  
 
 
 
 
 
 

پنجشنبه، دی ۹

نه شعر ونه قصه

1-این متن؛ نه یک متنِ زیبایی شناسی(استتیک) و نه یک متن هرمنوتیک(تاًویل پذیر)است.،دراین متن یک کارِپیرایشی انجام شده ،که بینامتن وفرامتن نداشته باشد.این نکات را به این دلیل(اگر راضی نیستید تاًکیدمی کنم ؛تنها وتنها به این دلیل)یادآوری می کنم که به قول کوچه،بازاری ها خودتان را توی این متن،علاف,نکنید. دیگر خود دانید....2-تمام واژه های این متنِ بدونِ بینامتن و فرامتن براساس ِتعاریف مزخرفِ از پیش تعریف شده است و درفکروذهنِ خوانندگانِ متون،حک شده است،چون من برخلافِ آقای سعدی،باور ندارم که؛ نرود میخ آهنین در سنگ ویا نرود سنگ درونِ میخ ِآهنین زیبایی شناسی(استتیک) و نه یک متن هرمنوتیک(تاًویل پذیر)است.،دراین متن یک کارِپیرایشی انجام شده ،که بینامتن وفرامتن نداشته باشد.این نکات را به این دلیل(اگر راضی نیستید تاًکیدمی کنم ؛تنها وتنها به این دلیل)یادآوری می کنم که به قول کوچه،بازاری ها خودتان را توی این متن،علاف,نکنید. دیگر خود دانید....2-تمام واژه های این متنِ بدونِ بینامتن و فرامتن براساس ِتعاریف مزخرفِ از پیش تعریف شده است و درفکروذهنِ خوانندگانِ متون،حک شده است،چون من برخلافِ آقای سعدی،باور ندارم که؛ نرود میخ آهنین در سنگ ویا نرود سنگ درونِ میخ ِآهنین وِ3-به تر ..: و4-چون ما اینیم!!! و متن ؛فلسفی است باید مشوش نباشد.پس تا5دقیقه ی دیگر بدرود!........... خوب دوستان اگر پشتِ سرِتشویشتان آب ریخته اید،آرام باشید تا با این متنِ بدونِ.بینا و فرامتن,ارتباطی عاشقانه و سایبرنتیک برقرارفرمایید::: .چندین سال پیش ازمسافرین دایمی یکی ازکشورها،شنیده ام که برای میهمان حتماَ رفیقِ شب می گذارند،یعنی کاری که در فرهنگ های دیگر،بی  شرفی خوانده می شودً


3-به تر(بهتر)است که این متن،رانه حدیثِ نَفس ونه حدیثِ نَفَس فرض کنید..4-چون ما.: اینیم!!! و متن ؛فلسفی است باید مشوش نباشد.پس تا5دقیقه ی دیگر بدرود!...........
خوب دوستان اگر پشتِ سرِتشویشتان آب ریخته اید،آرام باشید تا با این متنِ بدونِ.بینا و فرامتن,ارتباطی عاشقانه و سایبرنتیک برقرارفرمایید یک موردمهم این است که تکلیف هیچ چیزی برای من ، روشن نیست .متاسفانه اصل قضیه این است که من براچی؟ و یا کی؟ دارم زندگی می کنم؟براخودم؟مگه من بدون دیگران معنی دارم؟قطعآنه، حالاکه نه؛پس من میمونم واین ((کره ی خاکی))،،،،توی این(())یه دیدگاه هایی داشتم.داشتم؟ختی میشه گفت داشته ام. چیزی که قبلآبزام اصل بود-به عنوان نمونه دئدگاه پیشینم درموردحق و یاباطل که کاملآمعنی خودش را از دست داده است.برای خودِ من شگفت انگیز است که بپذیرم ؛؛که مبارز ودیکتاتور هر دو می توانند به یک اندازه محق باشندچون حق و باطل تعاریفی است که از پیش برای ما تعریف شده و پشتوانه ی عظیمی از باورها را درخودش جا داده است.به این معنی که هر کس یاکسانی در یک برهه ی زمانی چیزی را تعریف کرد اول خودش آن را باور می کند و بعد آن قدر اصرارمیکندکه دیدگاه اش درست است وطبیعی است که بسترباورپذیری اش فراهم می شود و هربار که این باور ذهن کسی رابا خودش درگیرکرده یک ارزش افزوده برای اش درست شده و درنتیجه وزن و جِرم تازه ای پیدامی کند وبا وزن تازه ای که پیدا کرده است(حتی به شکل یک انگل روی دوش خٌرده واژه ها) مرزها را در می نوردد وبه عنوان یک واژه ،چنان جا می افتد؛که باورش هم نمی شود.ویا این که اکنون،باور،کرده ام که هر کنشی ویا هر واکنشی(هم اندازه و یا غیر هم قدِ کَنِش)،چه اخلاقی و چه،اجتماعی و پلیتیکال،در هر فرهنگ معناهای متفاوت و در بیشترِموارد کاملا متناقض پیدامی کند.
این متن به دلیل بی حوصله گی ادامه پیدانکردولی باوربفرماییدبعدهادنباله اش رامی نویسم..

دوشنبه، دی ۶

درمن خلیده ی چهل سال در من خفته (این قصه ُ پیشینه ی قصه ی((از من رمیده ی.....))است{پست قبلی}

درمن خلیده ای که چهل سالُ ،درمن خفته بود و تنها هر از گاهی سربرآورده بود و دیر زمانی بیداری اش نتوانسته بود پایاشود و در برابر ریا و روزمرّ گی وچه وچه وچه ها ُ،بارها وبارها در یاخته هام آرام یافته بود ُ،چندسال پیش از نوشتن این قصه ی 

پُرغصه؛ ُباردیگر ُ ،سر بر آورد و ندا در داد که چگونه مراخفتانده ای؟ به گاهی که نیمه ی دگرم دو ده سال پس از بالیدن تو در روز زایش سه قطره خون از افلاک بر دل خاک پا کشانده است.


(توضیح می دهم ،؛ پیش از این که من این قصه را بنویسم وپیش از این که هدایت موفق شود در آخرین تلاش خود ، خودش را

بکُشَد ، این قصه را نوشته بود. سال ها بعد از نوشتن و انتشار این قصه و چند سال بعد از تولد خاتون این قصه ، چندین گروه ادعا کرده بودند که ، این خون ها از تن آن ها رفته است و هنوز هم معلوم نیست که این سه قطره که روزی شتک زده و در عین حال تا کنون جاری هستند ، از تن که ها رفته است.

پس از بالیدن خاتون و بیدار شدن و جاری شدن اش در تن وجان راوی، گروهی ادعا کرده اند که هدایت ،خود را نکشته و او را کشته اند،چونان صمد،که در قصه ای،دیگرگون شد.

در من خلیده ی چهل سال در من خفته ی بیدارشده ی هر از گاهان ،بانگ  بر آورده است که ؛یکی از سه فطره، مینو شده است و آدم را،آدم به حساب نیاورده و از خود رانده است تا دو باره او را به خود بخواند وقطره ای دیگر،هربیست وپنج روز یک بار شتک می زتد و آدم زایی را می باروراند و از سه دیگر خاتون بر زمین روییده است تا نیمه ی دیکر گم شدگان را کامل کند.


من وخاتون ودر من خلیده ی هر از گاهان،چندی به هم بر آمدیم و با هم نشستیم مست ،تا خواب،هر سه را در ربود. هر سه در هم، رام ، آرمیده بودیم که نرمای خنده ی خاتون ، خاتون و من و در من خلیده ی چهل سال در من خفته ی بیدار شده ی هر از گاهان را،به بیداری کشاند.چون سبب راحویا شدیم ؛قور باغه ای در من و در خاتون ، داشت دُم خود را از یاد می بُرد و بدین سبب سر برآواز بر آورده بود بی آن که آبی باشد وآبشاری.


(توضیح می دهم ؛؛ مدتی است که هرسه به دُنبال گُم شده های خود می گردند و هیچ یک از آن ها دو نفر دیگر را پیدانمی کند،مگر هر از گاهی ....)
،                         خرداد81

یکشنبه، دی ۵

ابوالقاسم فرهنگ

از من رمیده‌ی چهل سال در کنار آتش خفته
پیش از تو و من چشم به گیتی می‌گشاید و لب‌های‌اش‌ را تشنه نگه می‌دارد تا در تو و از تو سیراب شود. (درون ریزاست هوشنگ و سده‌ها است به دنبال آتش می‌گردد.)


پیش از تو و من نهان‌گاه‌هامان را به آتش می‌کشد تا آشکارا در تو و از تو سیراب شود. (و او هماره آرزو می‌کرد که به آتش برسد که خود نیز چونان تو و ققنوس از دل آتش برآمده است.)


پیش از این که تو بگویی؛ خواسته بودم که بگویم؟ گفته بودم؟ می‌خواستم بگویم و سمندر نمی‌گذاشت؟!؟! تو لب‌های‌ام را بسته بودی تا راستی را برنتابی و به کژی‌ای که تو راستی می‌پنداشتی تن در دهیم؟!!!!!


خاتون از من رمیده‌ی چهل سال در کنار آتش خفته! نرمای خنده‌ی پنهان‌ات و چشم‌های‌ات که در جست‌وجوی نیمه‌ی دگرت دودو می‌زد و هوشی‌واری‌اش را در هوشنگ می‌جست که آتش‌زاد بود و درون‌ریز و هماره آرزو می‌کند و در تو خواهد خلید و از من خواهی رمید و بر اوج خواهی پرید.


{توضیح می‌دهم که این قصه؛ سر آن ندارد که پیش از زایش یکی از سه قطره خون و درهم تنیدگی‌اش در آتش و رقص در درون آتش، ققنوس شود؛ تنها در پی آن است که در روزمره‌گی خود را بجوید و گم شود.}


پیش از من و تو، آمده بود که به آتش برسد. نگفته؛ گفته بودم که او درون‌ریز است و سرشارت کرده است -از داد زدن خواسته‌های پنهان کرده و سرکوب شده است.- می‌خواستم بگویم که من برای رهایی تو از بند خودم و رمیدن تو می‌جنگم که رهایی‌ات از بند تن من؛ رقص در آتش است.


نگفته؛ گفته بودم او درون‌ریز است و از هم می‌پاشاندمان از درون که ما در برون نتوانیم به هم برآییم و او در تو و از تو سیراب می‌شود آشکارا و سرشارت کرده است. نگو که شاید خواهد کرد!!!






{توضیح می‌دهدم: تا با تو بودم؛ در من رویش رویاها خفتانده شده بود و آرزوهای‌ام با روزمرگی و روزمره‌گی درآمیخته بود در نهان و با تو؛ گفتن نمی‌توانستم.}


اینک نیک می‌دانم؛؛؛ جشن آغاز رویانده شدن خواسته‌های‌ات را با هم گرفته بوده‌اید و نه گفتن‌ها و نه گفتن‌ها و نه گفتن‌های‌ات هنوز هم، زیبا است. از گویه‌های‌ات –سرخوشانه- با درون‌ریزت و بلور رویاهای‌ات که به روزمره‌گی زیبایی می‌کشاندتان، می‌گویی و من دانسته نبودم که تو چه
خواسته بودی از من ناتوان. که من ناتوان از داشتن‌های‌ام تنها نداشتن بود و نداشتن‌های‌ام در روزگاران، پلشت بود و تو رنگ‌های زیبا روی آن پاشانده بودی تا نبینی‌ام.
{توضیح می‌دهدمان: آتش را دم و در نداشتن‌های‌تان روییده‌ام تا خاتون تو را باز بیند. سر آن ندارم که داشتن‌های‌ام را بگویم و نهان‌اش خواهم کرد. نداشتن‌های‌ات را آشکار می‌کنم و داشتن‌های‌ام را هیمه می‌کنم که به آتش‌تان بکشانم؛ تا خاتون تو؛ در من خلد و از تو رمد.}
و من ناتوان از داشتن، داشتن‌های‌ام تنها نداشتن‌ها بود و نهان‌گاه‌های ما را لرزه درافکنده است و این تب روزمره‌گی همه چیز را نابود می‌کند تا او در آتش در تو و از تو، سیراب شود. خواسته بوده‌ام گفته باشم -با دهانی که تو می‌بستی‌اش نه با لب‌های‌ات که با آرزوهای‌ات- که هر چند ناسوتی- با درون‌ریز واگویه کرده و خواهی کرد. که لب‌های‌ات در حسرت پس‌زدن موهای پشت لب‌اش نخواهد سوخت، که خود، هر دو آتشید و رقصنده و پیچیده درآتش.
{توضیح می‌دهم: پیش از این که به آتش کشیده شوم و در آتش رمیدن خاتون بسوزم و در او بخلد و از من ناتوانی بزاید و ققنوس‌های ناتوانی‌ام با ناگفته‌های خاتون هماهنگ شود به اندازه‌ی کف‌دستی از دریای نرمای خنده‌ی خاتون آب حنا نوشیده‌ام و آرزوها کرده‌ام که این آتش در من بفسرد و خاموش شود تا در من خلیده‌ام؛ آسان رها شود و کژ و کوژ با خاتون هماهنگ شود تا در آتش برقصد و پرّان شود و در سماع آتشی که هوشنگ یافته است، خود را در روزمرگی بیابد و گم کند و گم شود.}



اردی بهشت89
قصه وشعر

شنبه، دی ۴

نمی دانم آیا توان وهمت بایسته ای در من هست که کم کم بخش های رمان به چاپ نرسیده ام (( ویرانی )) را در همین {تارنما}

بنویسم؟ البته باید رمان چاپ شده ی نیست در بازارم((خاطرات یک قاتل )) را هم برای شمابنویسم.اگرتوان داشته باشم....

http:a11s22.blogfa.comچندقصه ی کوجولو:

1--نیامده برگشت. خودش را جاگذاشته بود.برگشت.مراباخودش نیاورده بود. برگشت.تو راگم کرده بود.برگشت و دیگر بر نگشت....15/02/1388

2--پیش از این3تن بودند.چندمی که در جرز زمین فرو رفت - روی گسل - درون خودش
رفت. چندمی که در گردبادگم شد - بی تن پوش - هنوز در س مااا ع است.


چندمی در نقطه ی صفر است...شاید روزی تکثیرشود.22/12/82

3-- گفته بود مرابا نوشته های ام به خاک بسپارید.سپردند.هر روز سنگی تازه روی
گورش بود.زن اش پیش از آن که فیلم سازشود عکاس بود.نگاتیوهااماهمیشه شعله ور
بودو دل زن هم چنان درحسرت درک رازهای شوهر شعله ور.....16/11/1382

جمعه، دی ۳

و

ونهان ونهان   ونهان کاریت اگربامن نیست

برهان برهان برهان

می نمی ترسم

می نمی خواهم

تمامیت خواهی چفت های دهن را

وجاک های پیرهن را

و لولی ها  و  لولاها را ولنگ و وازبگذارم

که زنده شور این مردگی را
که زنده شور این مردگی
که زنده  زنده به گور هدایت را
چونان داغ غلامان برپیشانی

هم سنگ این واژه ی دست مالی شده...
باشم وباشیم
و گره گوارسامسا را از فرط طاعون
اس تف راغ
که می نمی ترسم
که چه؟
(زنده)
نه بمانم
یاچیزی هم سنگ این


وعیان  وعیان و عیان؟

کاریت اگر با من
دوباره قفل هارا به تعمیرگاه بفرستم
و مقنی بیاید و چاهی که در زنخدان توبود را
کاه گل
تاتنهامست وملنگ چشم های نو من نباشم و
بوی باران باشد و
 میهمانی مورچگان
که پرواز را نه برای به خاطر سپردن....
که برای از دست دادن بال   بال بال می زنم
که بدانی زندانی توهستم وچارچوب باور ها

می نمی خواهم برگ تسلیتی بفرستم برای چارچوب ها
که من گردن نهاده بر آن ها
شاید راه دیگری هم باشد
باید برای تمامی موریانه ها
دعوت به سور وسات بفرستم


من زیر گل می روم
و نهان و نهان و نهان
تو در تو در تو
در مازهای  راز
نه نوشتن را
به تجربه می گیرم
شاید آفریقای چشم تو
گرسنه بماند وچلچراغ در دست
مزا یافت می نه تواند

و زمان و زمان و زمان
      چونان تو
ازدست رفته بود
                         18آذرماه 89




بازگشت

undefined

undefined قصه وشعر